بعد روزهای دوری دوباره برگشتم. بهترین باباعلی دنیا ناخوشه و من محکومم به دور بودن ازش.
داشتم مطلبی راجع به شهید آوینی می خوندم یاد یکی از قسمت های روایت فتح افتادم
یکی از بچه های گروه تجسس تعریف می کرد که -یادم نیست کجا-مدت ها بود هیچ شهیدی پیدا نکرده بودند. تا اینکه روز نیمه شعبان می رسه. بچه ها یه شقایق وسط دشت می بینن ته شقایق می رسه به جمجمه یه شهيد. رو پلاکش حک شده بود "مهدی منتظر قائم". اسمش همين مضامین رو داشت. این داستان خیلی من رو تکون داد.