Saturday, October 31, 2009

در راه که آمدی، سحر را ندیدی؟

وقتی جمعه گذشته پیش عده ای از رفقا بودم که از بد روزگار کنار هم قرار گرفته بودیم، فکر کردم الان دارم به عینه یک صحنه از سووشون رو میبینم. البته بگم که کنار هم قرار گرفتن ما حتی توی اون اتاق تنگ و بی هوا و با مقدمه ای از ترس و تردید، فوق العاده دوست داشتنی و خواستنی بود. واقعاً اون 26 تا زن، موجودات دوست داشتنی ای بودند. شاید اگه ما در یک ظرف زمانی دیگه کنار هم قرار می گرفتیم واقعاً جذب هم نمی شدیم یا فرصت پیدا نمی کردیم که با هم معاشرت کنیم.

من علاوه بر اون 26 زن، 41 همسفر مرد هم داشتم که بعضی هاشون رو می شناختم. حیف که به قول رضا مارمولک، اسلام دست و پای ما رو بسته بود و فرصت نشد با آقایون همسفر معاشرت کنیم و گپی بزنیم.

خلاصه بین این زنها بودند کسایی که مرداشون توی اون 41 نفر بودند. و من توی وجود همشون زری رو می دیدم که آرزو می کردند کاش مرداشون مثل خسرو و یوسف نباشند. مقاومت نکنن، جواب پس ندند و خلاصه بهانه ای دست اونا ندند که واقعاً فقط منتظر بهانه اند. اون صحنه سووشون که زری به یوسف التماس می کرد که به خاطر خانواده و بچه هاش و بچه ای که تو راهه بی خیال اسب خسرو و خاطره گوشواره زری بشه و اینکه خواهر یوسف به زری حق می داد و همین خواهر وقتی نعش یوسف رو آوردند، رفت و نشست کنارش و گفت «نه خسته برار» و زری که چقدر محکم بعد یوسف ایستاد. عاشق اون نامه تسلیت ته کتاب بودم که مک ماهون خطاب به زری نوشته بود: »گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید، درختانی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درختان دیگر خواهد رسانید و هر درخت از باد خواهد پرسید:«در راه که آمده سحر را ندیدی؟» من هم در دلم زری شده بودم برای اونایی که می شناختم و نمی شناختم.
راستی هیچ کس خبری از سحر نداره؟