Tuesday, September 09, 2008

?

زندگي شايد يک خيابان درازست
که هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد ريسمانيست
که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است که از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي که به اندازه يک تنهاييست
دل من که به اندازه يک عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها که به اندازه يک پنجره مي خوانند
-------------------------------------------------
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود
زندگي جذبه دستي است که مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي تجربه شب پره در تاريکي است
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يک باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهايي ماه
فکر بوييدن گل در کره اي ديگر
زندگي شستن يک بشقاب است
زندگي يافتن سکه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
--------------------------------------------------
زندگي از نظر فروغ و سهراب همينيه كه خونديد. هر دوش هست و نمي شه با يه خط، يه تاريخ، يه كار يا هر چيز ديگه اي قسمتي از اون رو انداخت طرف فروغ و قسمتيش رو طرف سهراب. اگر چه هر دوش يكيه. وقتي هم سعي زيادي بكني، يكي از اون بالا با لبخند شيطنت آميز ميگه درهمه جانم سوا نكن. وقتايي هست كه انگار داري توي تاريكي راه مي ري، كم نيستند؛ زياد هم نيستند. و وقتايي كه براي استفاده از كرم مرطوب كننده جديدت مثل يك بچه هيجان زده اي. ولي كلاً يه حس خوبي داره كه هر روز يه فرصت جديد و يه روز جديده. اما از اونطرف هم ممكنه در حالي كه فكرت كلي مشغوله، قلبت توي دهنت باشه از اضطراب.
نكتة جالبي كه فهميدم اينه كه هرچي بخواي در مقابل زندگي بيشتر جفتك بپروني، با شيطنت بيشتري بهت نزديك ميشه و باهات برخورد ميكنه.
يه روز گفتم آقاجان اين دفتر و اين هم دستك. سپردم به خودت. ببينم چه مي كني. هر چه پيش آيد خوش آيد. فرداش رفتم يه جاي باحالي مصاحبه. بعد كه از اونجا اومدم بيرون، گفتم هر جوري خودت مي دوني ها ولي من اينجا رو خيلي دوست داشتم. ياد اون وقتايي مي افتم كه بايد براي يلدا قصه مي خوندم. بعد از كلي كلنجار رفتن سر تعداد قصه ها به يلدا مي گفتم
چي بخونم خاله؟
مي گفت هر چي مي خواين خاله جون فقط چراغ راهنماي فلان و ميگوي قوز كرده و اين و اونو بخونيد. من: اولاً اين شد 4 تا قصه، قرارمون سه تا بود. ثانياً فكر مي كني حق انتخابي براي من مونده آيا؟
به نظر شما آزمون هاي زيادي رو براي گذر از اين مرحله بايد پشت سر بگذارم؟