Tuesday, January 29, 2008

از دل نرود هر آنكه از ديده برفت. من تجربه كردم.


روزهايي بود كه فكر من اين بود و همه شب سخنم كه آيا از دل برود هرآنكه از ديده برفت؟ چند روزي بود كه خيلي به اين مسأله فكر مي‌كردم. از جواب مي‌ترسيدم . خيلي هولناك بود. يعني من ديگه به فكر ليلا و اميد و سحر نمي‌افتم؟ يعني ديگه دلم براشون تنگ نمي‌شه؟ ترس از جوابش واقعاً باعث مي‌شد كه فكر كردن به اين مسأله رو عقب بندازم. اول گفتم اين مشكل منه. اصلاً از اول اين همه بي احساس بودم. همه حق دارن كه من خيلي بي احساسم. ولي امشب اتفاقي افتاد كه به نتيجه ديگه اي رسيدم. به جوابي رسيدم كه ترسناك نبود.
من فقط دارم به نبودنشون عادت مي‌كنم. هنوز چيزايي تو اين دنياي بزرگ هست كه ديدنشون منو به ياد «غايب از نظرهاي مهربونم» ميندازه. چيزاي كوچولو كوچولو مثل ديدن غواص‌ها تو تلويزيون، ديدن تابلوي مهد نارنجي وقتي از سر جنت‌آباد رد مي‌شم. ميدون كتابي، خونه خاله پري، بعضي لباسام، مغازه سعيد آقا، بادوم زميني مزمز، كارتون رييس مزرعه، صداي سحر كه تو پيغام‌گير تلفن ماما و بابا ميگه: «ما خونه نيستيم، بعدم (بعداً) زنگ بزنيد»، اون عكسي كه رو آيينه دم در خونه ماما و بابا هست. همون عكسي كه دستاشو گذاشته زير چونه‌اش و داره يه چيزي او بالاها رو مي‌بينه.
چند وقت پيش يك پيام جالب برام اومده بود و من داشتم دونه دونه براي آدمايي كه دوستشون داشتم، مي‌فرستادم. هي مي‌خواستم براي اميد و ليلا بفرستم ولي شماره‌اي نداشتم.
دلم يه جايي مي‌خواد كه توش فرياد بزنم: من دلم تنگ شده براي فرستادن پيغام براي اميد و ليلا، براي خلوت با سحر، براي بازي با سحر، براي كل كل كردن با سحر. من دلم تنگ شده براي اينكه از ليلا بپرسم (براي هزارمين بار) كه چرا مدل ابروهاتو عوض نكردي؟ يا چرا اين كار رو نمي‌كني؟ و اون بگه نمي‌خوام و با هم بحث كنيم و به اين نتيجه برسيم كه چه خوب شد كه من و اون با هم مزدوج نشديم. براي بحث‌هاي پيش پا افتاده‌اي با ليلا مثل اينكه «تا چه حد سرانه خود هستي؟» يا «چگونه مي‌توان سرانه خود شد؟». يا بحث با اميد سر به هم ريختگي خونه يا سِرو نشدن چايي وقتي مياد پيش ما (من و تورج) يا آبكي بودن سوپ‌هاي من و اصرار من بر اينكه من اين جوري دوست دارم. يا سفرهاي با قطارمون كه تو يك كوپه با هم بوديم. من دلم براي بغل كردن اميد تنگ شده كه بهش بگم «منو بغل كن. كمبود محبت دارم». نمي‌دونم سفيد شدن موهاي روي شقيقه اميد تا كجا پيشروي كرده و آخر سرش با سحر بودن كه معني‌اش زندگي بود. هيچ وقت حس نكردم كه اين دخترك بلا، 21 سال از من كوچيك‌تره. اين ني ني جون مثل خواهر كوچولو بود براي من. تمام مدت به اين فكر مي‌كنم كه «چرا من نبايد بزرگ شدن تو رو ببينم؟»، «مدرسه رفتنت رو ببينم؟» و يه سؤال هولناك كه: «ميشه سحر با من بودن رو يادش بره و يه روزي هيچ حرفي براي گفتن با هم نداشته باشيم؟»
راستي ليلا! مدل ابروهاتو عوض كردي يا نه؟ اميد يه عكس از شقيقه‌هات برام بفرست. ما هم براتون عكس و فيلم مي‌فرستيم.