Tuesday, April 29, 2008

به مناسبت دهم ارديبهشت، روز ملي خليج فارس

با هر نگاه
بر آسمان اين خاک
هزار بوسه ميزنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر
و خليج هميشگي فارس مي گيرم
من نگاهم از تنب بزرگ و کوچک و ابوموسي
نور مي‌گيرد
من عشقم را
در کوه گواتر
در سرخس و خرمشهر
به زبان مادري
فرياد خواهم زد
فرياد خواهم زد
تفنگم در دست سرودم بر لب
همه‌ي ايران را ميبوسم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را
بر خاک وطن مي آويزم
اي وارثان پاکي
من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک
و خليج هميشگي فارس فارس فارس خواهد بود

Tuesday, April 22, 2008

به مناسبت 22 آوريل روز زمين


زمین

زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
بس نکته‌های نغز و سخن‌های پرنگار
گفتند در ستابش این گنبد کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایسته ستایش و تکریم آدمی ست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر ای زمین
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حق‌گزار تو و شاکر توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی وگشادگی بی کرانه‌ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله کاشت
از آتش گداخته جاودانه‌ات
هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده‌اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنه ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
بی‌حرمت تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند شناخت
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست
در این پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وی اند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه
ای بس که تازیانه خونین برق و باد
پیچیده دردناک
بر گرده زمین
ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس
جوشیده سهمناک
بر این خاک سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی
دریغ دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سايه).ا

Monday, April 21, 2008

بدون شرح


Tuesday, April 15, 2008

توي اين درياي جوشان، جنگل وارونه پيدا

به ياد روزهايي كه هنوز تو گروه سني ج جا مي‌شدم. به بهانه وارونه‌گي در نوشته ديروز


باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده


شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می‌پرند اين سو و آن سو

می‌خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان


کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی

سنگ‌ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا

رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می‌زد، چرخ می‌زد همچو مستان

چشمه‌ها چون شيشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آن‌ها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می‌پريدم همچو آهو
می‌دويدم از سر جو
دور می‌گشتم ز خانه

می‌پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌شکستم کرده خاله

می‌کشانيدم به پايين
شاخه‌های بيدمشکی
دست من می‌گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی

می‌شنيدم از پرنده
داستان‌های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هرچه می‌ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم


روز ! ای روز دلارا
داده‌ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی‌جان


اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان

" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد


اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان
چرخ‌ها می‌زد چو دريا
دانه‌های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشير بران
پاره می‌کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می‌زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می‌زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را
شانه می‌زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می‌شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی، خواه تيره ، خواه روشن
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا


گلچين گيلاني

Monday, April 14, 2008

دنياي وارونه

موضوع اين نوشته راجع شعر «باز باران با ترانه نيست». راجع به يه جور ديگه از وارونه شدنه. تا حالا كاملاً سر و ته شديد؟ يه دستگاه‌هايي تو اكثر پارك‌ها گذاشتن كه مي‌ري روشون، پاهاتو محكم مي‌كني و بعد سر و ته مي‌شي. احساسي كه بهت دست مي‌ده،‌ محشره. اگه تا حالا امتحان نكردين امتحان كنين.

Sunday, April 13, 2008

خانه‌هايي كه به ساكنان‌شان مزين‌اند

آدم‌هايي دور و برم هستند كه زينت‌بخش خونه‌هاشون‌اند. تفاوتي نمي‌كنه كه جاشون رو عوض كنن يا هميشه همون جايي باشن كه بودن. با گذر زمان اون خونه‌ها همون خونه‌ هاي دلپذير‌اند براي ديد و بازديدهاي عيد و ديد و بازديدهاي روزهاي عادي سال.

Saturday, April 12, 2008

ليست اختراعات

بدين وسيله، ليست اختراعات مورد نيازم رو مي‌آرم.
الف) عينكي كه قابليت ارتجاعي فراوان داشته باشه. يعني آدم بتونه باهاش بخوابه
ب) موتور جستجويي كه بتونه تو آهنگ‌ها و فيلم‌ها رو بگرده. براي اين اختراع مي‌تونيد از ايدة فرهنگ لغت‌هاي سخن‌گو استفاده كنيد
دانشمندان عزيز مي‌تونيد دست به كار شيد. ليست رو در آينده تكميل خواهم كرد.

Love is a verb









Do it.

خداوند بي‌نهايت است

:ملاصدرا مي‌گويد
خداوند بي‌نهايت است و لامکان و بي‌زمان
اما به قدر فهم تو کوچک مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد
و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود
و به قدر ايمان تو کارگشا مي‌شود
يتيمان را پدر مي‌شود و مادر
محتاجان برادري را برادر مي‌شود
عقيمان را طفل مي‌شود
نااميدان را اميد مي‌شود
گمگشتگان را راه مي‌شود
در تاريکي ماندگان را نور مي‌شود
رزمندگان را شمشير مي‌شود
پيران را عصا مي‌شود
محتاجان به عشق را عشق مي‌شود
....خداوند همه چيز مي‌شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا
و مغزهايتان را از هر انديشة خلاف
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ناپاک
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار
....و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها
چنين کنيد تا ببينيد چگونه
بر سفرة شما با کاسه‌اي خوراک و تکه‌اي نان مي‌نشيند
در دکان شما کفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌کند
و در کوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد که در خدايي خدا يافت نمي‌شود؟؟؟
اين طوريه كه خدا از اون بالا مي آد پايين. گاهي اوقات فكر مي‌كنم خوب من خداي بداخلاقي كه چوب تو حلق آدم مي‌كنه رو دوست ندارم. ياد يلدا مي‌افتم كه مامانش مي‌گفت «للي مامان مگه نمي‌خواي مثل كتي باشي» (كتي يه موجودي بود تو كتاباي يلدا كه خيلي خوب بود. هميشه مسواك مي‌زد، هميشه لباساش تميز بود. خلاصه بچة مزخرفي بود به نظر من) و يلدا هم با آرامش گفت «نه نمي‌خوام». من هم اكيداً نمي‌خوام يه خداي وحشتناك داشته باشم. در مواجهه با چنين موجودي ترجيح مي‌دم سوت بزنم تا عبادت كنم.
اين خدايي كه ملاصدرا راجع بهش حرف زده، جون ميده براي پرستيدن.

Wednesday, April 09, 2008

من اعتراض دارم

امروز اومدم كه بگم اعتراض دارم. دنياي جديد خيلي كوچيك شده. با يك كليك مي‌توني آدم‌ها رو از اون سر دنيا ببيني و باهاشون حرف بزني. مي‌توني آپولو بفرستي هوا كه 6 دفعه دور زمين بچرخه و برات بالانس بزنه و كاراي ديگه. تلفن‌هاي همراهي تو بازار و دست مردم هست كه فكر كنم فقط تكاليف شبتو انجام نمي‌دن و برات مسواك نمي‌زنن.
ولي اين كه نشد زندگي بابام جان. من از اينجا اعلام مي‌كنم كه مي‌خوام آدما دور هم جمع باشن. تو روي هم صحبت كنن. بخندن از يه ظرف غذا بخورن حتي دنبال هم كنن.
اميد و ليلا و سحر من اعتراض دارم.
تازگي‌ها ترجيح مي‌دم تايپ كنم به جاي نوشتن. خطم افتضاح شده. من دلم براي قديم نديم‌ها تنگ شده.

Monday, April 07, 2008

قانون انسان‌ها

اين است قانون گرم انسان‌ها
از رز باده مي‌سازند و
از زغال آتش و
از بوسه‌ها انسان‌ها

اين است قانون سخت انسان‌‌ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ

اين است قانون دلپذير انسان‌ها
آب را به نور بدل كردن
رؤيا را به واقعيت
و دشمنان را به برادران


قانوني كهنه و نو
كه طريق كمالش
از ژرفاي جان كودك
تا حجت مطلق مي‌گذرد.



پانويس: اين شعر توي يكي از تقويم‌هاي اردشير رستمي بود. از يه شاعر فرانسوي

Saturday, April 05, 2008

نوروز مبارك

there was no one left to speak out

پردة اول
وقتي نازي‌ها اومده بودند براي دستگيري كمونيست‌ها
من ساكت موندم
چون كمونيست نبودم

وقتي سوسيال دموكرات‌ها را زنداني كردند
من ساكت موندم
چون سوسيال دموكرات نبودم

وقتي اومدند دنبال رؤساي اتحاديه‌هاي كارگري
من ساكت موندم
چون من از اون‌ها نبودم

وقتي دنبال يهودي‌ها اومدند
من ساكت موندم
چون يهودي نبودم

وقتي به دنبال من اومدند
ديگه كسي نمونده بود كه حرفي بزنه
مارتين نيولر

پردة دوم
توي عيد داشتم با عزيزي حرف مي‌زدم بحثمون كشيد به زوجي كه پارسال ديده بوديم. عزيز گفت كه از هم جدا شدند و داستانش رو برام تعريف كرد. ماجرا خيانت مرد بود به همسرش و اينكه زن بعد از كلي دوندگي ثابت كرده بود كه شوهرش با زن ديگه‌اي رابطه داره. نكتة جالب اين وسط اين بود كه در قوانين موجود، دو زنه بودن يا رابطه داشتن مرد با زني غير از همسر خودش نمي‌تونه دليلي براي طلاق باشه. گذشت.
در جريان جمع‌آوري امضا براي برابري انسان‌ها صرف نظر از جنسيتشون در برخورداري از حقوق اجتماعي، توي دفترچه‌اي كه به پيوست اي ميل بود اين مطلب هم نوشته شده بود. اون زمان گفتم مگه ميشه يه آدمي (زن يا مرد) نتونه طلاق بگيره به اين خاطر يا هر دليل ديگه‌اي. الان فهميدم كه مي‌تونه. مسأله اينه كه آدم اگه در بعضي موارد آروم بمونه چون موضوع به خودش ربط خاصي نداره، ممكنه وقتي كه موضوع سر هستي، هويت يا عزتش بود، ديگه كسي نمونده باشه كه براي او حرفي بزنه.