Monday, June 30, 2008

زمان


دهم تير ماه هزار و سيصد و هشتاد و هفت
محسن گفت «من افتادم» و ناگهان همة هست‌ها شد بود و مي‌گويد و بگوها شد مي‌گفت و گفت و من همش بايد مواظب باشم مهدي را محسن صدا نكنم و وقتي مي‌خوام بگم كسي بياد پذيرايي كنه داد نزنم محسن جون. كاش زندگي مثل كامپيوتر بود كه بتوني بري و برگردونيش به تاريخي كه مي‌خواي. يا ساعت رو نگه داري.
من دلتنگم و هر شب يه دست بزرگ دل و معده‌ام رو فشار مي‌ده.

زمان بهترين مرهم خواهد بود. ولي الان «مرا داغي است اندر دل كه گر گويم زبان سوزد/ وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد». جمع ما الان خنده‌هاي تو را كم داره با شرح سفرهات رو.
يه روزي صورت محسن تو خاطراتم محو مي‌شه و آلبو‌م‌ها رو كه ورق مي‌زنم، براي آيندگان مي‌گم: «اين محسنه. پسر وسطي عمه پروين و آممد. تو نديديش. يك ماه از من كوچيك‌تر بود و يه روز يه قاصدك براي احسان، برادر كوچيك‌ترش، خبر آورد كه ديگه از سفر بر نمي‌گرده». فكر مي‌كنم اگه اين اتفاق بيفته هم همون دست، باز دل و معده‌ام را فشار بده. ولي اون روز من بزرگ‌تر شدم و صبورتر. و به قول پل الوار:
اين است قانون سخت انسان‌‌ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ
corbis عكس از

Saturday, June 28, 2008

بزرگ بود و از اهالي امروز بود

و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که
با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
سهراب سپهري

محسن مهربان، وقتي ديشب لبخند هميشگي‌ات رو توي خواب روي صورتت ديدم خوشحال شدم. دلم برات خيلي تنگ خواهد شد. خوشحالم كه بخشي از زندگي من بودي.
.(www.cycletourism.blogfa.com) عكس از وبلاگ محسن
دهم تير هشتاد و هفت. خنده‌داره. هر روز به وبلاگش سر مي‌زنم شايد يكي بگه خيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــط! محسن الان تو خونه است. جمعه همه دعوتند باغ بابآ به صرف نهار و چاي و خنده. محسن هم چايي مي‌ريزه.

Monday, June 16, 2008

ققنوس در مريخ چه مي‌كند؟


ققنوس در مريخ داره دنبال حيات مي‌گرده. يعني دنبال آب. ولي كي گفته حيات مال جونوارس. شايد يه موجوداتي اونجا زنده‌گي مي‌كردن كه آب نمي‌خوردن. اصلاً مثل آدما زنده‌گي نمي‌كردن. شايد با انرژي خورشيد كار مي‌كردند. لابد سؤال ققنوس اينه كه «آيا آدما رو مريخ زنده‌گي مي‌كردن يا نه؟» اگه سؤال اين باشه، برن دنبال آب و يخ و اينا

Monday, June 09, 2008

تغيير بعد


آدم‌هاي چهار بعدي (دوست داشتم به طول و عرض و ارتفاع، صدا رو هم اضافه كنم. البته مي‌شه خيلي چيزها اضافه كرد ولي همون صدا فعلاً‌ كافيه) كه تغيير بعد مي‌دن. كنارته و داري باهاش حرف مي‌زني. يعني داري با يه آدم چهار بعدي صحبت مي‌كني. همين الان ميره اون ور خيابون،‌ يه بعدش رو از دست مي‌ده (البته اگه داد نزنه.) يه روزي تبديل مي‌شه به عكس و ميره توي قاب. خودش جدا و صداش جدا. يه آدم پاره پاره.
خارج از ابعاد، آدما و صحنه‌ها و زندگي با يه آهنگ ملايم، كم كمك خاطره مي‌شن و توي ذهنت رسوب مي‌كنن. خاطره‌ها كم‌رنگ و كم‌رنگ‌تر مي‌شن. فكر نمي‌كنم كاملاً محو بشن. فقط يه جايي يه جورايي بايگاني مي‌شن و شفافيت و براقيشون رو از دست مي‌دن و كم كمك كم‌رنگ مي‌شن. بسته به اينكه چقدر و با چه تناوبي پاره پاره‌هاشون رو ببيني و بشنوي و به ياد بياري، سرعت كم‌رنگ شدنشون فرق مي‌كنه. افرادي هستن كه چنان در تار و پود زندگي‌ات تنيده‌اند كه حالا حالا‌ها بايگاني بشو نيستن كه نيستن كه نيستن. ولي از كم‌رنگ شدنشون گريز و گزيري نيست.
ولي دل، خونه‌تكوني مي‌خواد نه اينكه حتماً خاطره‌هاشو بريزي دور! نه. يعني خاطره‌هاي خاك گرفته رو بتكوني و به سر و گوش كم‌رنگ شده‌ها يه دستي بكشي. آدمي‌زاد بودن سخته‌ها!! همين