Wednesday, December 20, 2006

نمی دانم ولی بسیار مشتاقم

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازيگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم نفس را بر گلويم سخت بفشارد
و خواب زندگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را
علی شريعتی

Saturday, December 16, 2006

دل یکدله کن

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن


مولانا

Monday, December 04, 2006

جمجمه

احسان: علیرضا داری چیکار می کنی دائی؟
علیرضا: دارم فتر (فکر) می تنم (می کنم).ر
احسان: به چی فکر می کنی؟
علیرضا (دستش هنوز زیر چونشه): به جمجمه ام

من به خاک آمدم ..و تو


نیایش
نور را پیمودیم
دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت
زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر از ستیغ جداشدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی

سهراب سپهری

Saturday, December 02, 2006

هوا بس ناجوانمردانه سرد است


Saturday, November 25, 2006

بودن یا نبودن




هفته پیش بهم خبر داد که داره مادر میشه و منم خاله. الان گفت که دکتر به زنده بودن جنین تو رحمش امیدی نداره و من برای خواهرزاده ی یک ماهه ام که هرگز ندیدمش های های گریه کردم.

آیین مستان


من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب

Wednesday, November 22, 2006

فرشته بیکار


روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!


Tuesday, November 21, 2006

مادر


از خوندن این شعر سیر نمی شم.
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است
و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته
تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها…
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود
.پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.یک خواب سهمناک
و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.…
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟
هیچ، هیچ
تنها مریضخانه،
به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت....
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت
.آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده،
دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
:از من جدا مشو.
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود...
ای وای مادرم
استاد شهریار

Saturday, November 18, 2006

تردیدهای ماهی سیاه کوچولو و جاناتان لیوینگستون

طرفدار پر و پا قرص ماهی سیاه کوچولو ام. خوب نوشته شده. هنوز به آخر کتاب که می رسم چشمام پر اشکه از عظمت تصمیم ماهی کوچولو. جاناتان هم طور دیگه ای قلبم رو تکون می ده. اما صمد بهرنگی فقط از شوق ماهی کوچولو می گه. نه از تردیدهاش.
منم یه ماهی سیاه کوچولو ام. منتها این روزا کندن از خونه برام دردآوره.

تو


اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي بمن
ور با همه کس همچو مني واي همه
----------------
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خويش و به غربت مانده
چون شير به دريا و نهنگ اندر کوه
----------------
آنم که توام ز خاک برداشته‌اي
نقشم به مراد خويش بنگاشته‌اي
کارم چو بدست خويش بگذاشته‌اي
مي‌رويم از آنسان که توام کاشته‌اي
----------------
ابوسعید ابوالخیر

Tuesday, November 14, 2006

شطرنج روزگار

پارسال دیدمش. دوست داشتنی و مهربون بود. کلی با سحر بازی کرد. فکر کنم 18 سالش بود. باتری قلبش جواب نمی داد و منتظر پیوند بود. از الان دیگه چشماش طلوع جدیدی رو نمی بینه. جواد پرید.
می دونم که مهره های زندگی رو موجود دیگه ای حرکت میده. غزال گفته بود که سیستم اداره دنیا مثل داستان نویسیه همه چی توش هست. خوب و بد و زشت و زیبا همه کنار هم هستن. رفتن عزیز هم یکی از این گوشه هاش. چیدن مهره هاش با تو، یادآوریشون با من.
باز شکر که توی این سیستم اشک یه جایی داره. اون فقط 18 سالش بود که مات شد.

Monday, November 13, 2006

بیدارگری

کسایی اونجا بودن که 30 سال خواب بودن و تو سه ماه به اندازه تمام عمرشون زندگی کردن. لئوناردو تو این مدت حتی یه دوست دختر پیدا کرد و بعد دوباره اون جمود اومد سراغش ولی این خواب مثل خواب قیلی نبود

Sunday, November 12, 2006

بزن آن پرده


بزن آن پرده، اگرچند تو را سيم
از اين ساز گسسته
بزن اين زخمه،
اگرچند دراين کاسه‌ی تنبور
نمانده‌ست صدايی
بزن اين زخمه
بر آن سنگ
بر آن چوب
بر آن عشق
که شايد بردم راه به جايی.
پرده ديگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه‌ی جغد نگر،
کاسه‌ي آن بربط سغدی
ز خموشی
نغمه سر کن که جهان
تشنه‌ي آواز تو بينم
چشمم آن روز مبيناد
که خاموش
درين ساز تو بينم.
نغمه‌ی توست، بزن
آنچه که ما زنده بدانيم
اگر اين «پرده برافتد»من و تو نيز نمانيم
اگرچند بمانيم
وبگوييم همانيم

شفیعی کدکنی

Saturday, November 11, 2006

زن بودن


زن بودن یه موهبت الهیه. اینکه بتونی موجودی رو درونت پرورش بدی که قراره بشه یه آدم کامل و درست و حسابی . این رویش شروع میشه . باید حس خوبی باشه. مادر بودن یه نمونه ی کوچیک از خلقته. ممنونم که نسخه کوچیک خودتم



Wednesday, November 08, 2006



No comment

Sunday, November 05, 2006



با همه غم هاي دنيا آشنايم


دردها و دغدغه هاي نهان را آينه ام


صيد من ، پنهان ترين جنبش


با دل من كوفته نبض هزار انسان خوف انديش


اضطراب قوم را از چشم هاشان مي شناسم


با درنگ لحظه هاشان آشنايم


دست مرموزي كه خاك خاطر هر زنده را آرام


با درشت انگشت هاي هرزه كاويده است


بر دل بي تاب من هم پنجه ساييده است


سوسوي چشمي كه از ژرفاي تاريكي


گونه ها را نور سرد خوف پاشيده است


بر دهان باز و چشم وحشت من نيز خنديده است


با همه غم هاي دنيا آشنايم


آينه ام بردگان رهسپار دور را تا پاي ديوار بلند كار


سنگ خاموش گذرگاهم


بازگوي گفتگو هاي نهانم


ابر حيرانم


ديده ي اميد ها را در پي خود مي كشانم


رنگ هر انديشه را رنگين كمانم


منوچهر آتشی

Saturday, November 04, 2006



به تماشا سوگند و به آغاز کلام


واژه ای در قفس است




Monday, October 30, 2006


گفت : به صحرا شدم عشق باریده بود . و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گل زار فرو شود ، پای من به عشق فرو می شد .
و گفت : از نماز جز ایستادگی تن ندیدم ، و از روزه جز گرسنگی ندیدم . آنچه مراست از فضل اوست ، نه از فعل من

بایزید بسطامی

Wednesday, October 04, 2006

چهارشنبه 12/07/1385
می گن وقتی خیلی عصبانی ای چیزی نگو
.من الان هیچ حرفی برای گفتن ندارم
illustration:www.corbis.com

Sunday, October 01, 2006


Various Artists
Listen to The All Time Greatest Movie Songs By Various Artists
The All Time Greatest Movie Songs
DanceAge.com

Wednesday, September 27, 2006

Saturday, September 23, 2006

من همیشه فکر می کردم که سعدی فقط تو خط پند و اندرزه که این یه مثال نقضشه
مشنو اي دوست که غير از تو مرا ياري هست
يا شب و روز بجز فکر توام کاري هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موييت گرفتاري هست
گر بگويم که مرا با تو سر و کاري نيست
در و ديوار گواهي بدهد کاري هست
هر که عيبم کند از عشق و ملامت گويد
تا نديدست تو را بر منش انکاري هست
صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاري هست
نه من خام طمع عشق تو مي‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خيل تو بسياري هست
باد خاکي ز مقام تو بياورد و ببرد
آب هر طيب که در کلبه عطاري هست
من چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداري هست
من از اين دلق مرقع به درآيم روزي
تا همه خلق بدانند که زناري هست
همه را هست همين داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشياري هست
عشق سعدي نه حديثيست که پنهان ماند
داستانيست که بر هر سر بازاري هست

Tuesday, September 19, 2006



سلام
قالب نو مبارک

Monday, September 04, 2006


je voudrais te prendre dans mes bras
photo from:
www.photo.net


سالها پیش یه فیلمی دیدم. مربوط به جنگ بود و اسمش بود "بازی بزرگان". داستان یه دختر و پسر کوچولو بود تو یه شهر جنگ زده و ویران از جنگ. با این تفاوت که یه نوزاد تو بغل اون دختر کوچولو بود. خیلی فیلم می بینم. دو تا فیلم ایرانی همیشه اون بالای ذهنم صدرنشینند. یکی شاید وقتی دیگر و اون یکیش هم بازی بزرگان. این عکس حاصل پرسه زدن تو

photo.net

ه.

Saturday, September 02, 2006

اینم برای اوس کریم به بهانه ی پست قبلی
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می​رود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه​ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق​های غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

Monday, August 28, 2006


اگه گفتین اشکال این شعر تو چیه؟
نابرده رنج، گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
...
...
...
برده رنج هم میسر نمی شود. . رنج بردیم میسر نشد

Monday, August 21, 2006

' Chuang Tzu dreamed that he was a butterfly.
All day long, he floated on the breeze Without a thought of who he was or where he was going. When he awoke, Chuang Tzu became confused.
'Am I a Man”, he thought, 'who dreamed that I was a butterfly? Or am I butterfly, dreaming that I am a man?
Perhaps my whole waking life is but a moment in a butterfly's dream!'

Sunday, August 06, 2006


به مامان فاطی گفت: دستم سوخته.
مامان فاطی گفت: عزیزدلم به مامانت بگو چربش کنه. چی شد که سوخت؟
سحر: تو گل فروشی دستمو زدم به یه حارکتوس
نینای زیبای من 3 سالشه

به قول خودش یه برق تار وارده.
نقشه برق تخت باباعلی رو بازم به قول خودش تشید.
امروز از مامانش پرسید: راستی مامان باباعلی پرطلایی بیدارشدن؟
توضيح: باباعلی پدربزرگشه.
پارسال از یلدا پرسیده بود: للدا، دلنشین ینی چی؟
عشق کوچولوی من فقط 4 سالشه.

Wednesday, August 02, 2006


گل اميد
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
كه خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شكفته در بر من
بيا و يك نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاك ره اين خرابه بايد شد
بيا كه كام بگيريم از اين جهان خراب
فریدون مشیری

Saturday, July 15, 2006


یلدا گفت
پارسا رو می شناسی؟ یه نیمه دومیه. پارسا یه نابغه است
می دونه نیمه دوم یعنی چی! ساعت هم بلده بخونه. از پنج سالگی
ساعت بلد بود
یلدای من 8 سالشه.

Tuesday, July 11, 2006











ایتاليا برد.
هوریا-هورای سابق
اصولا تیم فرانسه به نظرم خیلی مغروره . ولی واقعا زیدان رو دوست دارم. قیافش منو یاد آغمو (پدربزرگم) میندازه. ولی ایتالیا
واقعا عشق منه . حالا ديگه وقتشه که اینا رو ببینین

بعد روزهای دوری دوباره برگشتم. بهترین باباعلی دنیا ناخوشه و من محکومم به دور بودن ازش.
داشتم مطلبی راجع به شهید آوینی می خوندم یاد یکی از قسمت های روایت فتح افتادم
یکی از بچه های گروه تجسس تعریف می کرد که -یادم نیست کجا-مدت ها بود هیچ شهیدی پیدا نکرده بودند. تا اینکه روز نیمه شعبان می رسه. بچه ها یه شقایق وسط دشت می بینن ته شقایق می رسه به جمجمه یه شهيد. رو پلاکش حک شده بود "مهدی منتظر قائم". اسمش همين مضامین رو داشت. این داستان خیلی من رو تکون داد.

Wednesday, June 21, 2006

آرش کمان گير 4
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند ؟
دشمنانش
در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب
غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد در غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري
جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز در تمام پهنه البرز
وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بار
د برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
شنبه 23 اسفند 1337

Tuesday, June 20, 2006

آرش کمان گير3
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد
پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست
دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد
دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل
من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امیدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه

Monday, June 19, 2006

آرش کمان گير 2
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمت گر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد
نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
مي تراويد از گل انديشه ها
عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك همچو سر حدات دامن گستر انديشه بي سامان
برج هاي شهر همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغ هاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر م رو آزادگان دربند
روسپي نامردمان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم- كه مباداشان دگر روزبهي در چشم -
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان
آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ آرزومان كور
ور بپرد دور تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي كرد
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور
گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد

Sunday, June 18, 2006

آرش کمان گير1
برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
هم نفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان دیدن
یا شب برفي، پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامن گير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است
و خاموشي گناه ماست
موسی و شبان (مولانا جلال الدین) 1
دید موسی یک شبانی را براه کو همی گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده ام هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولی ترست این خطا از صد صواب اولی ترست
ملت عشق از همه دین ها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بعد ازین گر شرح گویم ابلهی ست زانک شرح این ورای آگهی ست
ور بگویم عقل ها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین ست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بی محابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدرهی منتهی بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
حال من اکنون برون از گفتن ست اینچ می گویم نه احوال منست
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
شرح حق پایان ندارد همچو حق هین دهان بربند و برگردان ورق

Saturday, June 17, 2006

















در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

پنج شنبه در گذر از یه کتاب فروشی که خیلی دوستش دارم. یه کتا ب خریدم به نام " پیامبری از کنار خانه ما رد شد". کوتاه و زیبا بود.

Thursday, June 15, 2006


حتی طرح ملودی کوچولو هم ناله ی یه روح دربنده که خودشو می کوبه به در و دیوار. اگه می دونست کجا باید بره راحت بود.

Wednesday, June 14, 2006

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا_پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.»
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.
هیچ آینه ی تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست.

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.


پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوتر هایی است، که به فواره ی هوش بشری
می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر، شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت.

Tuesday, June 13, 2006

آرامش کیلویی چنده؟ میشه به این نتیجه رسید که نه خودتو نابود کردی نه دیگری رو؟ اگه اون دیگری از خیلی چیزا به خاطر تو گذشته باشه و خیلی باهات راه اومده باشه.


بودن
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از
ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک
احمد شاملو

Monday, June 12, 2006


این نیز بگذرد
گاهی اوقات اقرار به یه اشتباه بزرگ، آدم رو یه کم راحت می کنه. ولی این ترس مدام توی وجودت هست که نکنه کار امروزت هم یه اشتباه بزرگ فردا باشه. گویا تنها چاره اش باز کردن چشم و توکل بر خداست. و اینکه همیشه ورد زبونت باشه که خدایا از کار خودم پشیمون نشم. ولی با وجود همه این حرفا، در بدترین لحظات زندگیم، همون زندگی رو دوست دارم. می دونی بابا ها و مامانای دنیا چیزایی رو تو خشت می بینن که ماها تو آیینه نمی بینیم و اینکه تشخیص بدیم کجا سر پر باد داره ما رو هدایت می کنه و کجا عقل سلیم ، خودش کلی بصیرت می خواد.
فقط باید یاد بگیری که خودت رو به خاطر اشتباهی که کردی ببخشی. باورکن بقیه اش درست می شه فقط خودت رو تو بازوهای گرم و پرقدرت خدا رها کن. اون می بردت هر جا که باید بری.
rise & fall
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call, The rise and fall [x2]
I always said that I was gonna make it,
Now it's plain for everyone to see,
But this game I'm in don't take no prisoners,
Just casualties,
I know that everything is gonna change,
Even the friends I knew before me go,
But this dream is the life I've been searching for,
Started believing that I was the greatest,
My life was never gonna be the same,
Cause with the money came a different status,
That's when things change,
Now I'm too concerned with all the things I own,
Blinded by all the pretty girls I see,
I'm beginning to lose my integrity
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call,
The rise and fall I never used to be a troublemaker,
Now I don't even wanna please the fans,
No autographs,
No interviews,
No pictures,
And less demands,
Given advices that were clearly wrong,
The types that seem to make me feel so right,
But some things you may find can take over your life,
Burnt all my bridges now
I've run out of places,
And there's nowhere left for me to turn,
Been caught in comprimising situations,
I should have learnt,
From all those times I didn't walk away,
When I knew that it was best to go,
Is it too late to show you the shape of my heart,
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call,
The rise and fall
Now I know, I made mistakes,
Think I don't care,
But you don't realise what this means to me,
So let me have,
Just one more chance,
I'm not the man I used to be,
Used to beeeeeeeeeee
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call, The rise and fall [x3].

Sunday, June 11, 2006


No comment


اینم استاد هوشنگ ابتهاج
همون ه.الف.سایه
آینه در آینه شو بخونید و بشنوید و حتی از بر کنید

بوسه
گفتمش
شيرين ترين آواز چيست ؟
چشم غمكينش به رويم خيره ماند
قطره قطره اشكش از مژگان چكيد
لرزه افتادش به گيسوي بلند
زير لب غمناك خواند
ناله زنجيرها بر دست من
گفتمش
آنگه كه از هم بگسلند
خنده تلخي به لب آورد و گفت
آرزويي دلكش است اما دريغ
بخت شورم ره برين اميد بست
و آن طلايي زورق خورشيد را
صخره هاي ساحل مغرب شكست
من به خود لرزيدن
از دردي كه تلخ
در دل من با دل او مي گريست
گفتمش
بنگر در اين درياي كور
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
سر به سوي آسمان برداشت
گفت
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
ليكن اين شب نيز دريا يي ست ژرف
اي دريغا شيروان !‌
كز نيمه راه مي كشد افسون شب درخواب شان
گفتمش فانوس ماه مي دهد از چشم بيداري نشان
گفت اما در شبي اين گونه گنگ
هيچ آوايي نمي آيد به گوش
گفتمش اما دل من مي تپد
گوش كن اينك صداي پاي دوست
گفت اي افسوس در اين دام مرگ
باز صيد تازه اي را مي برند
اين صداي پاي اوست
گريه اي افتاد در من بي امان
در ميان اشك ها پرسيدمش
خوش ترين لبخند چيست ؟
شعله اي در چشم تاریكش شكفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت لبخندي كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسيدمش
ه.الف.سایه

Saturday, June 10, 2006


Bird

It was passed from one bird to another
The hole gift of the day
The day went from flute to flute
Went dressed in vegetation
In flights with open the tunnel
Through the wind would pass
To where birds were breaking open
The dense blue air
And there, night came in

When i returned from so many journeys
Ii stayed suspended and green
Between sun and geography
I saw how wings worked
How perfumes are transmitted
By feathery telegraph
And from above, I saw the path
The springs and the roof tiles
The fishermen at their trades
The trousers of the foam
I saw it all from my green sky
I had no more alphabet
Than the swallows in their courses
The tiny shining water
Of the small bird on fire
Which dances out of the pollen

Pablo Neruda

الف) انیشتین میگه (یعنی می گفته) دوچیز نامتناهیه یکی جهان و یکی هم حماقت آدما که در مورد اولیش مطمئن نیستم. خیلی حکیمانه است.
ب) تصوير سمت چپ یه آدمه که داره رویاشو دنبال می کنه خیلی دوسش دارم

Thursday, June 08, 2006













Evergreens - Sealed With A Kiss
Though we got to say goodbye to the summer
Darling I promise you this
I’ll send you all my love everyday in a letter
Sealed with a kiss
Guess it’s gonna be a cold lonely summer
But I’ll fill the emptiness
I’ll send you all my dreams, everyday in a letter
Sealed with a kiss
I’ll see you in the sunrise
I’ll hear voice everyday

I want to tenderly hold you
But darling, you won’t be there
I don’t wanna to say goodbye to the summer
Knowing the love I’ll miss
So let us pledge
To meet in September
Sealed with a kiss
دیروز تو کلاس مهارت داشتیم راجع به ارتباط حرف می زديم
صورت مساله این بود که:
یه بچه پر رو تو صف بلیط کنسرت پرید جلوتون و اون بلیط خیلی براتون مهمه و اگه اون بگیره به شما نمی رسه و طرف کلی پر رو بازی در می اره شما چه می کنید؟
مثلا از30 نفری که بودیم 3 نفر تو گروه انفعالی 6نفر تو گروه انفعالی تهاجمی - 10 نفر تو گروه تهاجمی و 11 نفر تو گروه رفتار قاطع قرار گرفتیم. باحال بود. کم کم بايد برم ولی برمی گردم.

Wednesday, June 07, 2006


الف) دیروز امتحان پايان ترم فرانسه داشتم. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که صفت مونث آخرش اف بود یا مذکر و نکته جالب تر اینکه از این صفتا دو تا سوال داده بودن نامردا
ب) جمعه مهمونی دعوتیم قراره کلی جک شنیده و غذاهای خوشمزه بخوريم
ج) جیم رو هم یادم رفت
د) اشتباه نکنيد این داله. می خواستم بگم که من عاشق ویولن هستم و بالاخره یه روزی یه ویولون زن قابل می شم. باور نمی کنین؟