Wednesday, May 28, 2008

به بهانه زنده‌گي


من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را، درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید
تا بخواهی پیوند
تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه‌ای ماه را نصف می‌کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می اید
کبک کی می خواند
باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد
نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم
خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را درک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود
زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی اید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم
پرده را برداریم بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم
چه در باجه یک بانک
چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم
و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار
از پشه
از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب سپهري (قسمتي از صداي پاي آب) كاشان 1343

Saturday, May 10, 2008

آيا همة جان و تنم وطنم وطنم وطنم؟

اين روزها چند تا سؤال، ذهنم رو به خودش مشغول كرده. «آيا انسان‌ها لياقتشون به اندازة همون حكومت‌هايي است كه بر اون‌ها حكم‌راني مي‌كند؟» به بيان ديگه آيا خلايق هر چه لايق؟ و دومي اينكه آيا آدما كم كم مثل حاكمانشون مي‌شن؟. نمي‌دونم اين نظريه وجود داره يا ثابت شده يا هر چيز ديگه‌اي. ولي من اون رو در محيط جامعه حس مي‌كنم و مي‌بينم.
اينجا يه سؤال پيش مي‌آد كه
وظيفة من اين وسط چيه؟
فكر مي‌كنم جواب هر دو سؤال بالا (راجع به لياقت مردم و تأثيرپذيري و تأثيرگذاري حكومت‌ها و مردم) مثبت باشه. زيردستان از بالادستان تأثير مي‌پذيرند و بر اون‌ها تأثير مي گذارند. حتي با خلايق هر چه لايق هم موافقم.

چند روز پيش رفته بودم كتابخونة ملي براي درخواست عضويت. دم در ورودي بايد از يك اتاقي رد مي‌شدي و كيفت رو از زير دستگاه رد مي‌كردي كه چيز ممنوعي توش نباشه چون حق نداري كتابي كه به كتابخونه تعلق نداره رو ببري داخل. دستگاه خراب بود و آقايي فقط بررسي مي‌كرد كه آيا كارت عضويت داري يا نه و كسايي هم كه مي‌خواستن عضو بشن رو راهنمايي مي‌كرد. دختري اونجا بود كه مي‌خواست داخل بشه. تيپش معمولي بود. حدود 21 ساله. كارتش يه مشكلي داشت گويا. خلاصه آقاي نگهبان با داخل كتابخونه تماس گرفت براي كسب اجازة ورود دختر. اون آقا مي‌گفت:.
خانم فلاني (اسم طرف)، فلان كار (كارش) داره مي‌خواد بياد تو. اجازه هست؟ (با همين مضمون)ا-
(حجابش بد نيست. فقط مانتوش كوتاهه (در حالي كه دختر را با خوشحالي ورانداز مي‌كنه. نيشش تا بناگوش باز بود-
(نه آرايش چنداني نداره (ورانداز دوباره-

گفتم خجالت نمي‌كشي؟ سر و وضع مردم به تو چه ربطي داره و كلي بحث. به دختري كه منتظر بود بره داخل گفتم تو چرا اعتراض نمي‌كني؟
نكتة جالب اينكه همة مراجعان بي‌تفاوت ايستاده بودند و منتظر بودند كارشون راه بيفته. فكر مي‌كنم كه نسل جديد اين كشور كه من هم جزئي از اون هستم مثل قورباغه‌هايي شديم كه تو ديگ آب در حال جوش اومدنيم. زماني مي‌رسه كه پخته شديم و هيچ كاري هم براي نجاتمون انجام نداديم. دارم به اين فكر مي‌كنم كه گيرم گذاشتي رفتي با كلي فكر كه آيا اين راهشه يا نه. چه بلايي سر اين مملكت مياد. تصور كن كه چند سال ديگه وضعيت فرهنگي اين مملكت چطوريه و آيا تو هنوز مي‌خواي كه اين مملكتي باشه كه توش به دنيا اومدي و بزرگ شدي و بهش احساس تعلق مي‌كني؟
اينجا است كه اين سؤال كه وظيفة تو اين وسط چيه؟ هي تو سرت زنگ مي‌زنه..