Monday, November 23, 2009

ح


Wednesday, November 18, 2009

چ


ج


ث


ت


Tuesday, November 17, 2009

پ


ب


Monday, November 16, 2009

الف


Hijack Theory

چراغ ها خاموش بود تقریباً خاموش. چون آدما تو تاریکی چشمشون نمی دید. من به عادت همیشه که صبر ندارم، خودم تا آخر رفتم ولی داشتم به صدای دعا که از اتاق می اومد گوش می دادم. سر یارب یارب بود که چراغها کاملاً روشن شد و یه سری آقا و خانوم ریختند داخل و شروع کردن به رییس آفتابه بازی درآوردن. یکی که رییسشون بود هی می گفت موبایلاتئن رو بدید که اگه ازتون بگیریم بد می بینید. یهو یه موبایل شروع کرد به زنگ زدن. همه هاج و واج نگاه می کردند و رییس آفتابه ها هی می گفت موبایل کیه؟ خداوندگارا باور نمی کنید اگه بگم مال خودش بود. مرده بودیم از خنده.
خلاصه این باعث شد که من تئوری های جک رو ارائه بدم. آخه قبل از اون به تئوری اتو پایلوت معتقد بودم. اینکه کلاً اوس کریم زده رو اتو پایلوت و با ر و بکس رفته به گردش. اون شب دوزاریم افتاد که مه اینجوریا هم نیست. هواپیماربایی شده چون ما صدا زدیم یارب ولی یه سری آقای ریشو اومدند تو.

Saturday, October 31, 2009

در راه که آمدی، سحر را ندیدی؟

وقتی جمعه گذشته پیش عده ای از رفقا بودم که از بد روزگار کنار هم قرار گرفته بودیم، فکر کردم الان دارم به عینه یک صحنه از سووشون رو میبینم. البته بگم که کنار هم قرار گرفتن ما حتی توی اون اتاق تنگ و بی هوا و با مقدمه ای از ترس و تردید، فوق العاده دوست داشتنی و خواستنی بود. واقعاً اون 26 تا زن، موجودات دوست داشتنی ای بودند. شاید اگه ما در یک ظرف زمانی دیگه کنار هم قرار می گرفتیم واقعاً جذب هم نمی شدیم یا فرصت پیدا نمی کردیم که با هم معاشرت کنیم.

من علاوه بر اون 26 زن، 41 همسفر مرد هم داشتم که بعضی هاشون رو می شناختم. حیف که به قول رضا مارمولک، اسلام دست و پای ما رو بسته بود و فرصت نشد با آقایون همسفر معاشرت کنیم و گپی بزنیم.

خلاصه بین این زنها بودند کسایی که مرداشون توی اون 41 نفر بودند. و من توی وجود همشون زری رو می دیدم که آرزو می کردند کاش مرداشون مثل خسرو و یوسف نباشند. مقاومت نکنن، جواب پس ندند و خلاصه بهانه ای دست اونا ندند که واقعاً فقط منتظر بهانه اند. اون صحنه سووشون که زری به یوسف التماس می کرد که به خاطر خانواده و بچه هاش و بچه ای که تو راهه بی خیال اسب خسرو و خاطره گوشواره زری بشه و اینکه خواهر یوسف به زری حق می داد و همین خواهر وقتی نعش یوسف رو آوردند، رفت و نشست کنارش و گفت «نه خسته برار» و زری که چقدر محکم بعد یوسف ایستاد. عاشق اون نامه تسلیت ته کتاب بودم که مک ماهون خطاب به زری نوشته بود: »گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید، درختانی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درختان دیگر خواهد رسانید و هر درخت از باد خواهد پرسید:«در راه که آمده سحر را ندیدی؟» من هم در دلم زری شده بودم برای اونایی که می شناختم و نمی شناختم.
راستی هیچ کس خبری از سحر نداره؟

Tuesday, September 15, 2009

دلتنگی

من دلم برای دوست کتابخونم تنگ شده. آیا اون هم دلش برای من تنگ شده؟

به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم

چند وقتیه که خیلی غمزده و افسرده ام. کلا نا امید شدم دلم یه ایران آباد می خواد. مهم نیست کی اون بالاست. مهم اینه که کسی که اون بالاست منافع ملی براش یه دغدغه باشه. پیشرفت ایران فکر شب و روزش باشه و بشینه سر جاش. دهنش رو ببنده و گوشش رو باز کنه.
من معتقدم پیشرفت و عقب ماندگی کشورها رو میشه از روی تن صدای سیاستمداراش وقت حرف زدن تشخیص داد. اینها هنوز فکر می کنند دارن انقلاب می کنن. هنوز وقت حرف زدن تهدید می کنند. مرگ بر همه دنیا.
یه لحظه بشین. فکر کن. بسنج. فایده و هزینه این کارها رو بگذار کنار فایده اش. تهش که چی؟.
اینکه امیدوار بشی و اینظور بیرحمانه ناامیدت کنند، انصاف نیست نامردیه.
انگار گرد مرگ پاشیدی روی این شهر. اینجا جون و مال مردم دست کساییه که نصفه شب از دیوار خونه مردم بالا می رند و با یک حکم الکی مردم رو می گیرند و می برند. اینجا جاییه که آدما فریادرسی ندارند. کاملا به صورت کاتوره ای حرکت می کنند و هر لحظه ممکنه یکی خوشش بیاد و یه بلایی سرت بیاره.
حالا هی به من بگید گریه نکن. به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم.

Monday, August 03, 2009

به گالیله های هم وطن



Sunday, July 05, 2009

آنجا که خانه ام نیست

بابا رفته بود مسافرت و دو تا کتاب برام آورده بود: رازهای هیساکو و آنجا که خانه ام نیست کتاب های جالبی بود.
خانه در اغتشاش است و من ماه هاست که تصمیم گرفتم از خانه بروم. اگر توی خونه نباشی فرقی نمی کنه کجا باشی

Sunday, April 19, 2009

خوشی های کوچک زندگی

من موجودی به غایت کمال گرام. اما چیزهایی توی زندگی هستند که منو سرشار از هیجان میکنه. این چیزها کم نیستند.مثلاً هیجان اینکه بعد از ظهر قراره برم ابروهامو درست کنم. یا فردا قراره برم کفش کتونی بخرم یا اینکه قراره برای اولین بار نون بپزم.
امروز یکی از خوشی های کوچک زندگی رو تجربه کردم
هوراااااااااااااااااااااااااااا. من امروز اولین آش رشته زندگیم رو پختم.

Thursday, February 26, 2009

[....]

موضوع این پست غیر قابل نوشتنه. امروز با دوستای خیلی خیلی عزیزی (یه زن و شوهر و یک نوجوان خیلی دوست داشتنی) رفته بودم کوه. مهربان همسر باید این پنج شنبه بر خلاف بقیه پنج شنبه ها و شش شنبه های این سال ها می رفت مکتب.
این زیر نویس هم داشته باشید که کلاً من وقتی با عزیزایی که ذکرشون تو دو خط بالا رفت معاشرت می کنم به قول سحر زبونم رو
zip it, lock it and put in the packet
می کنم. به خاطر اینکه خیلی اوقات این عزیزا یا در حال قضاوت کردن و حکم دادن اند یا در حال ایده دادن در مورد چیزی که راجع بهش ازشون نظری خواسته نشده.
یه جایی ایستادیم برای صرف صبحانه که خیلی با حال بود. باید از یه مسیر کوتاهی که سنگ های ریزی داشت و شیبش هم یه کمی تند بود رد می شدی و از یه جایی می رفتی بالا. من هم پامو کرده بودم توی یه کفش که من نمی یام چون می ترسم سر بخورم.
این نکته ها هم گوشه ذهنتون باشه
الف) چون کف کفش خودم صاف شده بود و نتونستم دیروزش کفش بخرم (برنامه رفتن پریشب ریخته شده بود)، کفش همون دوستم رو گرفته بودم که تهش عاج چندانی نداشت بنابراین
الف- الف) اصطکاک کمی با زمین داشت.
الف- ب) دو شماره از شماره کفش خودم بزرگ تر بود و با وجود کفی هم مناسب پام نبود.
ب‌) کلاً وقتی این زوج مهربون بخوان یه کاری بکنن، احتمالش خیلی کمه که حداقل من بتونم در مقابلشون مقاومت کنم چون
ب‌- الف) مرغ یه پا داره.
ب‌- ب) واقعاً حوصله بحث باهاشون رو ندارم. چون بحث باهاشون اکثر اوقات از موضع من عقل کلم، هویج جان برو کناره.
خلاصه از من انکار و از اونا اصرار.
دوستم، زن خانواده: تو چطوری می خوای با مشکلات زندگی رو برو بشی؟
من: همه آدمای موفق آیا کوهنوردای خوبی بودن؟ من م ی ت ر س م ب ی ف ت م ت و ی ا و ن ر و د خ و ن ه.
دوستم، شوهر خانواده: بیا، راهی نیست. چیزی نیست.
دوستم، زن خانواده؛ صحبت کوتاه مجدد در مورد مشکلات زندگی و نحوه روبرو شدن با اونها.
بعد از چند دقیقه بحث
من با عصبانیت: 9 ماه پیش، پسر عمه ام (یکی از عزیز ترین آدمای زندگیم) از کوه پرت شد و مرد. م ی ت ر س م. لطفاً از تحلیل روانشناسی من دست بردارید.
دوستم، شوهر خانواده: ما تحلیل روانشناسی نمی کنیم تو رو. من مجبورت می کنم که بیای.
من توی ذهنم: [........] و رفتم چون حوصله زن خانواده با صدای زیر و تکرار کننده در مورد مشکلات زندگی و مرد خانواده، تکرار کننده و دستوری رو نداشتم.
رفتم و بی صدا اشک ریختم به یاد محسن.
شما اگه با کسی دوست شدین لطفاً
الف) تا در مورد چیزی از شما نظری خواسته نشده، نظرتون رو برای خودتون نگه دارید.
ب‌) گیر ندید.
پ) چون توی شریف یا دانشگاه خوب دیگه ای درس خوندید، دلیل نمی شه فکر کنید عقل کل هستید.
ت) شما دو گوش و یک دهن دارید پس بششششششششششششششششششششششششنوید. اگه کسی نظر شما رو بخواد، حتماً بهتون می گه.
اگه روزی من اینجوری بودم با شماها، معذرررررررررررررررررررت می خوام. تمام

Friday, February 20, 2009

شش شنبه


توی محل کارم، پنج شنبه ها یک در میون تعطیله. این مسأله هفته های من رو به دو قسمت تقسیم کرده. هفته های عادی با هفت روز شنبه، یک شنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه ، پنج شنبه و جمعه.

اما هفته هایی هم هست که پنج شنبه هاش کاریه. این هفته ها، هفته های عادی ای نیستند. توی این هفته ها پنج شنبه از روزها دزدیده شده. و اون روز قبل از جمعه که باید برم سر کار، یک شش شنبه است که به جای پنج شنبه وارد تقویم شده.
چون پنج شنبه ها روز استراحته و کار توش بی معنیه. تمام

سخت و ساده

کتاب فوق العاده جالبی هست به نام «فیلینگ گود». یه کتاب روانشناسیه یه جور خودآموز برای مقابله با افسردگی و درمان اون. امید برام فرستاده. داشتم قسمت ناهنجاری ها و علایمش رو می خوندم. به سلامتی همه اش در من بود.
الف- کمال طلبی
ب- تعمیم دادن یه اتفاق بد به همه زندگیت
ج- پیش داوری (همونی که زودی می پری سر نتیجه)ا
د- معذرت می خوام خیلی معذرت می خوام، ریدن به اتفاقات خوبی که برات می افته
و چند تای دیگه که اگه بگم ممکنه تصمیم بگیرین دیگه با من معاشرت نکنید پس نمی گم. اصرار نکنید.
خلاصه به این نتیجه رسیدم که این ادا و اصول ها رو بذارم کنار و از این فرصت منحصر به فرد زندگی لذت ببرم ولی مگه این کمال طلبی میذاره. همش یه صدایی تو سرم می گه اگه راضی بشی خیلی خری. بیشتر بیشتر.
توی این فاصله، زندگی از دستام می لغزه و در می ره.
گاهی اوقات از این همه فکر کردن خسته می شم و می گم خوب من کاری ندارم جز اینکه منتظر باشم که پیر بشم و بمیرم. اوضاعم خرابه؟ نه؟
زندگی هم سخته هم ساده به سادگی نفس کشیدن و به سختی از دست دادن.

Thursday, February 19, 2009

On Being Nobody, Part II


I'm still nobody. but a loved one.

عکس


تازگی ها که اگه بگم دروغه. من متوجه شدم که به طرز وحشت آوری دوست دارم موضوع عکس باشم. این مطلب رو عکس های چپ و راستی که تو هر موبایلی از خودم می گیرم ثابت می کنه.
در حال حاضر خیلی به این عکسم علاقه دارم.
شاید در یه زندگی دیگه یا خدا را چه دیدی همین زندگی مدلی چیزی شدم که هی ازم عکس بگیرن. :-)

Thursday, January 22, 2009

On Being Nobody

I'm Nobody. Nobody at all.
It feels like you are invisible to yourself.
like you are disappeared, totaly disappeared; and you just walk and breath in a fogy street.