Saturday, November 25, 2006

بودن یا نبودن




هفته پیش بهم خبر داد که داره مادر میشه و منم خاله. الان گفت که دکتر به زنده بودن جنین تو رحمش امیدی نداره و من برای خواهرزاده ی یک ماهه ام که هرگز ندیدمش های های گریه کردم.

آیین مستان


من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب

Wednesday, November 22, 2006

فرشته بیکار


روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!


Tuesday, November 21, 2006

مادر


از خوندن این شعر سیر نمی شم.
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است
و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته
تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها…
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود
.پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.یک خواب سهمناک
و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.…
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟
هیچ، هیچ
تنها مریضخانه،
به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت....
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت
.آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده،
دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
:از من جدا مشو.
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود...
ای وای مادرم
استاد شهریار

Saturday, November 18, 2006

تردیدهای ماهی سیاه کوچولو و جاناتان لیوینگستون

طرفدار پر و پا قرص ماهی سیاه کوچولو ام. خوب نوشته شده. هنوز به آخر کتاب که می رسم چشمام پر اشکه از عظمت تصمیم ماهی کوچولو. جاناتان هم طور دیگه ای قلبم رو تکون می ده. اما صمد بهرنگی فقط از شوق ماهی کوچولو می گه. نه از تردیدهاش.
منم یه ماهی سیاه کوچولو ام. منتها این روزا کندن از خونه برام دردآوره.

تو


اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي بمن
ور با همه کس همچو مني واي همه
----------------
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خويش و به غربت مانده
چون شير به دريا و نهنگ اندر کوه
----------------
آنم که توام ز خاک برداشته‌اي
نقشم به مراد خويش بنگاشته‌اي
کارم چو بدست خويش بگذاشته‌اي
مي‌رويم از آنسان که توام کاشته‌اي
----------------
ابوسعید ابوالخیر

Tuesday, November 14, 2006

شطرنج روزگار

پارسال دیدمش. دوست داشتنی و مهربون بود. کلی با سحر بازی کرد. فکر کنم 18 سالش بود. باتری قلبش جواب نمی داد و منتظر پیوند بود. از الان دیگه چشماش طلوع جدیدی رو نمی بینه. جواد پرید.
می دونم که مهره های زندگی رو موجود دیگه ای حرکت میده. غزال گفته بود که سیستم اداره دنیا مثل داستان نویسیه همه چی توش هست. خوب و بد و زشت و زیبا همه کنار هم هستن. رفتن عزیز هم یکی از این گوشه هاش. چیدن مهره هاش با تو، یادآوریشون با من.
باز شکر که توی این سیستم اشک یه جایی داره. اون فقط 18 سالش بود که مات شد.

Monday, November 13, 2006

بیدارگری

کسایی اونجا بودن که 30 سال خواب بودن و تو سه ماه به اندازه تمام عمرشون زندگی کردن. لئوناردو تو این مدت حتی یه دوست دختر پیدا کرد و بعد دوباره اون جمود اومد سراغش ولی این خواب مثل خواب قیلی نبود

Sunday, November 12, 2006

بزن آن پرده


بزن آن پرده، اگرچند تو را سيم
از اين ساز گسسته
بزن اين زخمه،
اگرچند دراين کاسه‌ی تنبور
نمانده‌ست صدايی
بزن اين زخمه
بر آن سنگ
بر آن چوب
بر آن عشق
که شايد بردم راه به جايی.
پرده ديگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه‌ی جغد نگر،
کاسه‌ي آن بربط سغدی
ز خموشی
نغمه سر کن که جهان
تشنه‌ي آواز تو بينم
چشمم آن روز مبيناد
که خاموش
درين ساز تو بينم.
نغمه‌ی توست، بزن
آنچه که ما زنده بدانيم
اگر اين «پرده برافتد»من و تو نيز نمانيم
اگرچند بمانيم
وبگوييم همانيم

شفیعی کدکنی

Saturday, November 11, 2006

زن بودن


زن بودن یه موهبت الهیه. اینکه بتونی موجودی رو درونت پرورش بدی که قراره بشه یه آدم کامل و درست و حسابی . این رویش شروع میشه . باید حس خوبی باشه. مادر بودن یه نمونه ی کوچیک از خلقته. ممنونم که نسخه کوچیک خودتم



Wednesday, November 08, 2006



No comment

Sunday, November 05, 2006



با همه غم هاي دنيا آشنايم


دردها و دغدغه هاي نهان را آينه ام


صيد من ، پنهان ترين جنبش


با دل من كوفته نبض هزار انسان خوف انديش


اضطراب قوم را از چشم هاشان مي شناسم


با درنگ لحظه هاشان آشنايم


دست مرموزي كه خاك خاطر هر زنده را آرام


با درشت انگشت هاي هرزه كاويده است


بر دل بي تاب من هم پنجه ساييده است


سوسوي چشمي كه از ژرفاي تاريكي


گونه ها را نور سرد خوف پاشيده است


بر دهان باز و چشم وحشت من نيز خنديده است


با همه غم هاي دنيا آشنايم


آينه ام بردگان رهسپار دور را تا پاي ديوار بلند كار


سنگ خاموش گذرگاهم


بازگوي گفتگو هاي نهانم


ابر حيرانم


ديده ي اميد ها را در پي خود مي كشانم


رنگ هر انديشه را رنگين كمانم


منوچهر آتشی

Saturday, November 04, 2006



به تماشا سوگند و به آغاز کلام


واژه ای در قفس است