Sunday, June 18, 2006

موسی و شبان (مولانا جلال الدین) 1
دید موسی یک شبانی را براه کو همی گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده ام هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولی ترست این خطا از صد صواب اولی ترست
ملت عشق از همه دین ها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بعد ازین گر شرح گویم ابلهی ست زانک شرح این ورای آگهی ست
ور بگویم عقل ها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین ست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بی محابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدرهی منتهی بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
حال من اکنون برون از گفتن ست اینچ می گویم نه احوال منست
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
شرح حق پایان ندارد همچو حق هین دهان بربند و برگردان ورق

No comments: