Tuesday, September 15, 2009

دلتنگی

من دلم برای دوست کتابخونم تنگ شده. آیا اون هم دلش برای من تنگ شده؟

به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم

چند وقتیه که خیلی غمزده و افسرده ام. کلا نا امید شدم دلم یه ایران آباد می خواد. مهم نیست کی اون بالاست. مهم اینه که کسی که اون بالاست منافع ملی براش یه دغدغه باشه. پیشرفت ایران فکر شب و روزش باشه و بشینه سر جاش. دهنش رو ببنده و گوشش رو باز کنه.
من معتقدم پیشرفت و عقب ماندگی کشورها رو میشه از روی تن صدای سیاستمداراش وقت حرف زدن تشخیص داد. اینها هنوز فکر می کنند دارن انقلاب می کنن. هنوز وقت حرف زدن تهدید می کنند. مرگ بر همه دنیا.
یه لحظه بشین. فکر کن. بسنج. فایده و هزینه این کارها رو بگذار کنار فایده اش. تهش که چی؟.
اینکه امیدوار بشی و اینظور بیرحمانه ناامیدت کنند، انصاف نیست نامردیه.
انگار گرد مرگ پاشیدی روی این شهر. اینجا جون و مال مردم دست کساییه که نصفه شب از دیوار خونه مردم بالا می رند و با یک حکم الکی مردم رو می گیرند و می برند. اینجا جاییه که آدما فریادرسی ندارند. کاملا به صورت کاتوره ای حرکت می کنند و هر لحظه ممکنه یکی خوشش بیاد و یه بلایی سرت بیاره.
حالا هی به من بگید گریه نکن. به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم.