Wednesday, June 21, 2006
آرش کمان گير 4
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند ؟
دشمنانش
در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب
غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد در غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري
جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز در تمام پهنه البرز
وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بار
د برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
شنبه 23 اسفند 1337
Tuesday, June 20, 2006
آرش کمان گير3
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد
پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست
دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد
دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل
من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امیدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
Monday, June 19, 2006
آرش کمان گير 2
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمت گر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد
نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
مي تراويد از گل انديشه ها
عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك همچو سر حدات دامن گستر انديشه بي سامان
برج هاي شهر همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغ هاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر م رو آزادگان دربند
روسپي نامردمان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم- كه مباداشان دگر روزبهي در چشم -
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان
آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ آرزومان كور
ور بپرد دور تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي كرد
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور
گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
Sunday, June 18, 2006
آرش کمان گير1
برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
هم نفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان دیدن
یا شب برفي، پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامن گير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است
و خاموشي گناه ماست
موسی و شبان (مولانا جلال الدین) 1
دید موسی یک شبانی را براه کو همی گفت ای گزیننده اله
دید موسی یک شبانی را براه کو همی گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده ام هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولی ترست این خطا از صد صواب اولی ترست
ملت عشق از همه دین ها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بعد ازین گر شرح گویم ابلهی ست زانک شرح این ورای آگهی ست
ور بگویم عقل ها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین ست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بی محابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشتهام من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهی بگذشتهام صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
حال من اکنون برون از گفتن ست اینچ می گویم نه احوال منست
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
شرح حق پایان ندارد همچو حق هین دهان بربند و برگردان ورق
Saturday, June 17, 2006
Wednesday, June 14, 2006
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا_پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.»
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.
هیچ آینه ی تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوتر هایی است، که به فواره ی هوش بشری
می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر، شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت.
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا_پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.»
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.
هیچ آینه ی تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوتر هایی است، که به فواره ی هوش بشری
می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر، شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت.
Tuesday, June 13, 2006
Monday, June 12, 2006
این نیز بگذرد
گاهی اوقات اقرار به یه اشتباه بزرگ، آدم رو یه کم راحت می کنه. ولی این ترس مدام توی وجودت هست که نکنه کار امروزت هم یه اشتباه بزرگ فردا باشه. گویا تنها چاره اش باز کردن چشم و توکل بر خداست. و اینکه همیشه ورد زبونت باشه که خدایا از کار خودم پشیمون نشم. ولی با وجود همه این حرفا، در بدترین لحظات زندگیم، همون زندگی رو دوست دارم. می دونی بابا ها و مامانای دنیا چیزایی رو تو خشت می بینن که ماها تو آیینه نمی بینیم و اینکه تشخیص بدیم کجا سر پر باد داره ما رو هدایت می کنه و کجا عقل سلیم ، خودش کلی بصیرت می خواد.
فقط باید یاد بگیری که خودت رو به خاطر اشتباهی که کردی ببخشی. باورکن بقیه اش درست می شه فقط خودت رو تو بازوهای گرم و پرقدرت خدا رها کن. اون می بردت هر جا که باید بری.
rise & fall
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call, The rise and fall [x2]
I always said that I was gonna make it,
Now it's plain for everyone to see,
But this game I'm in don't take no prisoners,
Just casualties,
I know that everything is gonna change,
Even the friends I knew before me go,
But this dream is the life I've been searching for,
Started believing that I was the greatest,
My life was never gonna be the same,
Cause with the money came a different status,
That's when things change,
Now I'm too concerned with all the things I own,
Blinded by all the pretty girls I see,
I'm beginning to lose my integrity
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call,
The rise and fall I never used to be a troublemaker,
Now I don't even wanna please the fans,
No autographs,
No interviews,
No pictures,
And less demands,
Given advices that were clearly wrong,
The types that seem to make me feel so right,
But some things you may find can take over your life,
Burnt all my bridges now
I've run out of places,
And there's nowhere left for me to turn,
Been caught in comprimising situations,
I should have learnt,
From all those times I didn't walk away,
When I knew that it was best to go,
Is it too late to show you the shape of my heart,
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call,
The rise and fall
Now I know, I made mistakes,
Think I don't care,
But you don't realise what this means to me,
So let me have,
Just one more chance,
I'm not the man I used to be,
Used to beeeeeeeeeee
Sometimes in life you feel the fight is over,
And it seems as though the writings on the wall,
Superstar you finally made it,
But once your picture becomes tainted,
It's what they call, The rise and fall [x3].
Sunday, June 11, 2006
بوسه
گفتمش
شيرين ترين آواز چيست ؟
چشم غمكينش به رويم خيره ماند
قطره قطره اشكش از مژگان چكيد
لرزه افتادش به گيسوي بلند
زير لب غمناك خواند
ناله زنجيرها بر دست من
گفتمش
آنگه كه از هم بگسلند
خنده تلخي به لب آورد و گفت
آرزويي دلكش است اما دريغ
بخت شورم ره برين اميد بست
و آن طلايي زورق خورشيد را
صخره هاي ساحل مغرب شكست
من به خود لرزيدن
از دردي كه تلخ
در دل من با دل او مي گريست
گفتمش
بنگر در اين درياي كور
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
سر به سوي آسمان برداشت
گفت
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
ليكن اين شب نيز دريا يي ست ژرف
اي دريغا شيروان !
كز نيمه راه مي كشد افسون شب درخواب شان
گفتمش فانوس ماه مي دهد از چشم بيداري نشان
گفت اما در شبي اين گونه گنگ
هيچ آوايي نمي آيد به گوش
گفتمش اما دل من مي تپد
گوش كن اينك صداي پاي دوست
گفت اي افسوس در اين دام مرگ
باز صيد تازه اي را مي برند
اين صداي پاي اوست
گريه اي افتاد در من بي امان
در ميان اشك ها پرسيدمش
خوش ترين لبخند چيست ؟
شعله اي در چشم تاریكش شكفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت لبخندي كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسيدمش
ه.الف.سایه
Saturday, June 10, 2006
Bird
It was passed from one bird to another
The hole gift of the day
The day went from flute to flute
Went dressed in vegetation
In flights with open the tunnel
Through the wind would pass
To where birds were breaking open
The dense blue air
And there, night came in
When i returned from so many journeys
Ii stayed suspended and green
Between sun and geography
I saw how wings worked
How perfumes are transmitted
By feathery telegraph
And from above, I saw the path
The springs and the roof tiles
The fishermen at their trades
The trousers of the foam
I saw it all from my green sky
I had no more alphabet
Than the swallows in their courses
The tiny shining water
Of the small bird on fire
Which dances out of the pollen
Pablo Neruda
Thursday, June 08, 2006
Evergreens - Sealed With A Kiss
Though we got to say goodbye to the summer
Darling I promise you this
I’ll send you all my love everyday in a letter
Sealed with a kiss
Guess it’s gonna be a cold lonely summer
But I’ll fill the emptiness
I’ll send you all my dreams, everyday in a letter
Sealed with a kiss
I’ll see you in the sunrise
I’ll hear voice everyday
I want to tenderly hold you
But darling, you won’t be there
I don’t wanna to say goodbye to the summer
Knowing the love I’ll miss
So let us pledge
To meet in September
Sealed with a kiss
دیروز تو کلاس مهارت داشتیم راجع به ارتباط حرف می زديم
صورت مساله این بود که:
یه بچه پر رو تو صف بلیط کنسرت پرید جلوتون و اون بلیط خیلی براتون مهمه و اگه اون بگیره به شما نمی رسه و طرف کلی پر رو بازی در می اره شما چه می کنید؟
مثلا از30 نفری که بودیم 3 نفر تو گروه انفعالی 6نفر تو گروه انفعالی تهاجمی - 10 نفر تو گروه تهاجمی و 11 نفر تو گروه رفتار قاطع قرار گرفتیم. باحال بود. کم کم بايد برم ولی برمی گردم.
Wednesday, June 07, 2006
الف) دیروز امتحان پايان ترم فرانسه داشتم. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که صفت مونث آخرش اف بود یا مذکر و نکته جالب تر اینکه از این صفتا دو تا سوال داده بودن نامردا
ب) جمعه مهمونی دعوتیم قراره کلی جک شنیده و غذاهای خوشمزه بخوريم
ج) جیم رو هم یادم رفت
د) اشتباه نکنيد این داله. می خواستم بگم که من عاشق ویولن هستم و بالاخره یه روزی یه ویولون زن قابل می شم. باور نمی کنین؟
Subscribe to:
Posts (Atom)