هنوز هم وقتی به یاد محسن می افتم یک حفره حس می کنم توی سینه ام. کناره های اون حفره انگار بسوزه. نمی دونم از گرمای شدبد یا سرمای زیاد. نمی دونم یه تیکه یخ روشه یا یه آهن تفتیده. حاجی دلم برات تنگ شده.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
نوشتن رو دوست دارم. اینم یه جور دفتر خاطرات
No comments:
Post a Comment