دهم تير ماه هزار و سيصد و هشتاد و هفت
محسن گفت «من افتادم» و ناگهان همة هستها شد بود و ميگويد و بگوها شد ميگفت و گفت و من همش بايد مواظب باشم مهدي را محسن صدا نكنم و وقتي ميخوام بگم كسي بياد پذيرايي كنه داد نزنم محسن جون. كاش زندگي مثل كامپيوتر بود كه بتوني بري و برگردونيش به تاريخي كه ميخواي. يا ساعت رو نگه داري.
من دلتنگم و هر شب يه دست بزرگ دل و معدهام رو فشار ميده.
زمان بهترين مرهم خواهد بود. ولي الان «مرا داغي است اندر دل كه گر گويم زبان سوزد/ وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد». جمع ما الان خندههاي تو را كم داره با شرح سفرهات رو.
يه روزي صورت محسن تو خاطراتم محو ميشه و آلبومها رو كه ورق ميزنم، براي آيندگان ميگم: «اين محسنه. پسر وسطي عمه پروين و آممد. تو نديديش. يك ماه از من كوچيكتر بود و يه روز يه قاصدك براي احسان، برادر كوچيكترش، خبر آورد كه ديگه از سفر بر نميگرده». فكر ميكنم اگه اين اتفاق بيفته هم همون دست، باز دل و معدهام را فشار بده. ولي اون روز من بزرگتر شدم و صبورتر. و به قول پل الوار:
اين است قانون سخت انسانها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ
corbis عكس از