پشت چراغ قرمز ايستادم. همون چيزي كه ثانيههاش رو ميريزه توي ساعت شني عمر من. اون كم ميشه و ثانيههاي عمر من زياد و زيادتر. رنگ اون ثانيهها و موقعيت من نسبت به اون رنگ تعيين ميكنه كه بخوام زود بگذرند يا دير ولي به هر حال وقتي ميسوزن و ميرن هوا اين منم كه ثانيه ثانية عمرم رو از دست دادهام
Saturday, July 19, 2008
اعداد
به تقويم خونه عمه پروين زل زدم. بيست و ششم تير بود. به خودم گفتم بيست و شش روز گذشت و من چقدر از «بيست و شش» متنفرم. گفتم يعني من از اعداد «يك» تا «بيست و شش» متنفرم. ديدم اين جوري بايد از همه اعداد و ارقام متنفر باشم. بي خيال شدم. ولي در هر صورت اون تقويم رو دوست نخواهم داشت. اون تقويم با دختركان رقصان، جايي دردناك از ذهن من رو نوازش ميكنند.
Sunday, July 13, 2008
هدف
مسعود: سر دوراهيها شير و خط ميكرديم و مسير بعدي را انتخاب مي كرديم.ه
من: احتمالاً اون وقتها نقشه هنوز اختراع نشده بود؟
مسعود: هدف، راه نبود؛ هدف، سفر بود.ه
من: من حرفي براي گفتن ندارم.ه
Labels:
زندهگي، سفر، هدف
نقطة پايان كتاب
يك شنبه 23 تير ماه 1387
من و تو قصهی یک کهنه کتابیم، مگه نه؟
یه سوالیم، یه سوال بیجوابیم، مگه نه؟
یه روزی قصهی پرغصهی ما تموم میشه
آخرش نقطهی پایان کتابیم، مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میآد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم، مگه نه؟
کی میگه ما با همایم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم، مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنهی ابریم، مگه نه؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجرهی رو به سرابیم، مگه نه… مگه نه؟
بيژن سمندر
ه(منبع : آخرين جرعة جام)ه
Tuesday, July 08, 2008
خفقان
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمدهام، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آآآآآآی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی میگردم،
لب بامی،سر کوهی،دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه!میخواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهء چند،
چه کسی میآید با من فریاد کند؟
فريدون مشيري
بودن
به كجا ميرويم؟
مدتي هست كه با اندك حركتي، نفسم به شماره ميافته. بعد از مشورت با دكتراي مختلف به اين نتيجه رسيدم كه علاوه بر متخصص ريه، به متخصص قلب هم سري بزنم. خلاصه اينكه به لطف يكي از دوستان به يك كمك جراح قلب توي يكي از بيمارستانهاي سپاه معرفي شدم. ديروز رفتم براي معاينه. مانتو، مقنعه و شلوارم سياه بود. جوراب نداشتم. داشتم داخل بيمارستان ميشدم كه:
خانوم چادري 1: ببخشيد عزيزم كجا تشريف ميبريد؟
من (توي دلم): مگه آدما معمولاً براي چه كارايي ميان بيمارستان؟
من (خارج از دلم): دارم ميرم دكتر
خانوم چادري 1: عزيزم بايد چادر داشته باشي؟ اين قانون اينجاست
من (توي دلم و خارج از دلم): خانوم من كه امامزاده نيومدم. دارم ميرم دكتر. تازه چادر هم ن. د. ا. رم و اين قانون هم خيلي مزخرفه.
يه چادر مشكي از توي سبد كنار دستش در آورد و داد سرم كنم.
خانوم چادري 1: عزيزم چارهاي نيست اگه ميخواي بري تو بايد چادر سرت كني .
من (خارج از دلم): به درك لطفاً بديد او چادرو.
من (توي دلم): من عزيز تو نيستم.
داخل بيمارستان
خانوم چادري 2: ببخشيد خانوم كجا ميري؟
من (خارج از دلم): دكتر
خانوم چادري 2: مشكلت چيه؟
من (خارج از دلم): قرار نيست براي شما توضيح بدم.
خانوم چادري 2: جوراب هم كه پات نيست. برو جوراب بپوش
من (خارج از دلم) در حالي كه داشتم ميرفتم: من كار دارم. قرار هم نيست برم جوراب بخرم و بپوشم.
كارم رو انجام دادم. نفسنفسزنان و با ناراحتي از اون ديونهخونه اومدم بيرون.
-----------------------------------------------------------------------
پانوشت: مهربان، قلبم طوريش نيست، خيالت راحت باشه.
Sunday, July 06, 2008
همراه
يكشنبه 16 تير ماه 1387
دلشوره و دلآشوبه اين روزها همراه منه. صبحها با هم بيدار ميشيم و شبها با هم به رختخواب ميريم. عجيبه كه به اين يار همراه
عادت نميكنم.
Subscribe to:
Posts (Atom)