آرش کمان گير3
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد
پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست
دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد
دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل
من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امیدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه