Sunday, May 07, 2006


سرای امید
چو ايران نباشد تن من مباد
بدين بوم و بر زنده يک تن مباد
خوشا مرز ايران عنبر نسيم
که خاکش گرامي تر است از زر و سيم
اگر سر به سر تن به کشتن دهيم
از آن به که کشور به دشمن دهيم
دريغ است ايران که ويران شود
کنام پلنگان و شيران شود

اين سوالي که مدت ها تو ذهنم دور مي زنه و آخرش بدون جواب مي مونه اينه که بايد موند يا رفت. اگه بخواي کارايي که دوست داري رو با آرامش انجام بدي و مدام بهت گير ندن که غوزک پات پيداست. شالتو بکش جلو از حجاب برتر استفاده کن نمي توني اينجا بموني البته اين گيرا کوچيک تريناشه جاهايي هست که تو از بودنت تو يه سيستم فاسد رو به تباهي از خودت و بقيه حالت به هم مي خوره جايي که هيچ مطالعه کارشناسي روي کارا نمي شه. کرورو کرور پول نفت مملکت خرج اتينا مي شه. که اصلا آزادگي و اخلاق پشيزي ارزش نداره ولي کنارش چيزايي رو مي بيني که چار ميخ وصلت مي کنن به همين خاک. آدمايي که موندن و حرفشونو زدن و قسمتايي از زندگي و عمرشونو دادن و نتيجش شد خيلي جوونايي که زياد مي فهمن و کار مي کنن. نکته ديگه اي که وصلت مي کنه ديدن بچه هاي باهوش دور و برته ديروز سحر زيبا رو برده بودم پارک يه ساعت و نيمي که اونجا بودي از اون يه ساعت و نيم هاي باارزش زندگي بود. بچه ها باهوش و خلاق و زنده بودن و داشتم به اين فکر مي کردم که آيندشون چطوري قراره باشه. به زودي بزرگ مي شن و بايد برن مدرسه آيا کسي هست که پرورششون بده که ايده هاشونو بپرورونه بهشون بها بده و يه سري معلومات تو سرشون نچپونه بهشون فرصت خلق و تجربه بده و بعدا تو 18 سالگي با موي سيخ سيخي بپذيرتشون به خاطر موجودي که هستن. اگه همه بذارن برن اين مملکت مي مونه با کلي يادگار ارزنده و يه سري آدم که نه بينش و برنامه تعاليش رو دارن و نه حتي علم مديريتشو دارن. اون وقته که ايران ديگه ميشه يه خاطره از دوران کودکي و بازي هاي دوران بچگي و يه کابوس براي موندن و زندگي. وميل شديدم به جلورفتن و بهاداده شدن ميگه که برو و نمون. درستو بخون و زندگيتو بکن مگه چند سال قراره زندگي کني. خوش باش. اما کابوس اينکه صبح از خواب پاشي و از خونه بري بيرون و سلام نشنوي و ديگه حسين آقايي نباشه که باهاش خوش وبش کني آزارم ميده و سستم مي کنه.

No comments: