آغموی من
بی نیازانه بر ارباب طلب می گذرد
چون سیه چشم که بر سرمه فروشان گذرد
من یه آغمو دارم که بابابزرگمه. اینکه چرا بهش می گیم آغمو داستانش مفصله. اینکه بگم این آغمو رو چقدر دوست دارم مثنوی 70 من می شه. عاشق اینم که وقتی یه چیزی برات تعریف می کنه پشت بندش از حافظ و سعدی و مولوی برات حکایت و شعر می گه . خلاصه هر چی از این موجود بگم کم گفتم. اگه بخوای توی چند کلمه توصیفش کنی می گی "اراده"، "پشتکار"، " هدف بلند" . آغموی من اول یه نجار بود بعد شد راننده بیابون بعد شد معلم و بعدش هم شد - به قول خودش- طبیب. دوره طبابتشو با پسراش گذروند البته حضور و وجود شخصی مثل بی بی در کنارش و نقشش غیر قابل انکاره. خلاصه اینکه این آغموی عزیز من دیگه بعد از گذروندن یه زندگی پر فراز و نشیب دیگه تنش ضعیف شده و حالا مریض شده. دیابتش داره ناتوانش می کنه ولی وجودش تو اون تن نحیف هنوز زنده و پرقدرته.
آغموی عزیزم
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در آن چمن که درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباذ
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بد پسند مباد. . . . . بهبودت رو از خدا می خوام
No comments:
Post a Comment