Sunday, November 16, 2008

Sahar & Sarah & Leila's left hand!




به بهانه سارا دار شدنمون

من تازگی ها دوباره عمه شدم. اسم نی نک کوچولوی تازه به این جهان اومده ساراست. نی نک قبلی که باعث شد من عمه بشم سحر بود. که الان یه خانوم زیبا، دلربا و سخنران شده. من یک موجود خودخواهم. نی نک کوچک را خیلی دوست دارم. از این خیلی متأسفم که در همین لحظه که توی خونه قبلیشون نشستم و با کامپیوتر احسان به دنیا وصلم، نمی تونم بغلش کنم و زیر گردنشو بو کنم. بزرگ ترین دغدغه من در مورد سارا اینه که بزرگ شدنش رو نمی بینم و اینکه اون هم منو به عنوان عمه اش نمی شناسه.ولی خوشحالم که این نی نک کوچک به جمع ما پیوسته. در ضمن از همین تریبون اعلام می کنم که عاشق سحرخانوم زیبا هستم بدجور. این بود انشای من در مورد نی نک کوچک به نام سارا.
پانوشت: سحر زیبای من یه بوس گنده اومد طرفت بگیرش. دومی برای امید، لیلا بیا بگیرش که تو سومی هستی و یه بوش زیر گردن برای سارای کوچک جان

Tuesday, September 09, 2008

?

زندگي شايد يک خيابان درازست
که هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد ريسمانيست
که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است که از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي که به اندازه يک تنهاييست
دل من که به اندازه يک عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها که به اندازه يک پنجره مي خوانند
-------------------------------------------------
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود
زندگي جذبه دستي است که مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي تجربه شب پره در تاريکي است
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يک باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهايي ماه
فکر بوييدن گل در کره اي ديگر
زندگي شستن يک بشقاب است
زندگي يافتن سکه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
--------------------------------------------------
زندگي از نظر فروغ و سهراب همينيه كه خونديد. هر دوش هست و نمي شه با يه خط، يه تاريخ، يه كار يا هر چيز ديگه اي قسمتي از اون رو انداخت طرف فروغ و قسمتيش رو طرف سهراب. اگر چه هر دوش يكيه. وقتي هم سعي زيادي بكني، يكي از اون بالا با لبخند شيطنت آميز ميگه درهمه جانم سوا نكن. وقتايي هست كه انگار داري توي تاريكي راه مي ري، كم نيستند؛ زياد هم نيستند. و وقتايي كه براي استفاده از كرم مرطوب كننده جديدت مثل يك بچه هيجان زده اي. ولي كلاً يه حس خوبي داره كه هر روز يه فرصت جديد و يه روز جديده. اما از اونطرف هم ممكنه در حالي كه فكرت كلي مشغوله، قلبت توي دهنت باشه از اضطراب.
نكتة جالبي كه فهميدم اينه كه هرچي بخواي در مقابل زندگي بيشتر جفتك بپروني، با شيطنت بيشتري بهت نزديك ميشه و باهات برخورد ميكنه.
يه روز گفتم آقاجان اين دفتر و اين هم دستك. سپردم به خودت. ببينم چه مي كني. هر چه پيش آيد خوش آيد. فرداش رفتم يه جاي باحالي مصاحبه. بعد كه از اونجا اومدم بيرون، گفتم هر جوري خودت مي دوني ها ولي من اينجا رو خيلي دوست داشتم. ياد اون وقتايي مي افتم كه بايد براي يلدا قصه مي خوندم. بعد از كلي كلنجار رفتن سر تعداد قصه ها به يلدا مي گفتم
چي بخونم خاله؟
مي گفت هر چي مي خواين خاله جون فقط چراغ راهنماي فلان و ميگوي قوز كرده و اين و اونو بخونيد. من: اولاً اين شد 4 تا قصه، قرارمون سه تا بود. ثانياً فكر مي كني حق انتخابي براي من مونده آيا؟
به نظر شما آزمون هاي زيادي رو براي گذر از اين مرحله بايد پشت سر بگذارم؟

Saturday, July 19, 2008

ساعت شني


پشت چراغ قرمز ايستادم. همون چيزي كه ثانيه‌هاش رو مي‌ريزه توي ساعت شني عمر من. اون كم مي‌شه و ثانيه‌هاي عمر من زياد و زيادتر. رنگ اون ثانيه‌ها و موقعيت من نسبت به اون رنگ تعيين مي‌كنه كه بخوام زود بگذرند يا دير ولي به هر حال وقتي مي‌سوزن و مي‌رن هوا اين منم كه ثانيه ثانية عمرم رو از دست داده‌ام

اعداد



به تقويم خونه عمه پروين زل زدم. بيست و ششم تير بود. به خودم گفتم بيست و شش روز گذشت و من چقدر از «بيست و شش» متنفرم. گفتم يعني من از اعداد «يك» تا «بيست و شش» متنفرم. ديدم اين جوري بايد از همه اعداد و ارقام متنفر باشم. بي خيال شدم. ولي در هر صورت اون تقويم رو دوست نخواهم داشت. اون تقويم با دختركان رقصان، جايي دردناك از ذهن من رو نوازش مي‌كنند.



Sunday, July 13, 2008

هدف

مسعود: سر دوراهي‌ها شير و خط مي‌كرديم و مسير بعدي را انتخاب مي كرديم.ه
من: احتمالاً اون وقت‌ها نقشه هنوز اختراع نشده بود؟
مسعود: هدف، راه نبود؛ هدف، سفر بود.ه
من: من حرفي براي گفتن ندارم.ه

نقطة پايان كتاب

يك شنبه 23 تير ماه 1387
من و تو قصه‌ی یک کهنه کتابیم، مگه نه؟
یه سوالیم، یه سوال بی‌جوابیم، مگه نه؟
یه روزی قصه‌ی پرغصه‌ی ما تموم می‌شه
آخرش نقطه‌ی پایان کتابیم، مگه نه؟
پشت هم موج بلا می‌شکنه و جلو می‌آد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم، مگه نه؟
کی می‌گه ما با هم‌ایم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم، مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه‌ی ابریم، مگه نه؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره‌ی رو به سرابیم، مگه نه… مگه نه؟
بيژن سمندر
ه(منبع : آخرين جرعة جام)ه

Tuesday, July 08, 2008

خفقان

مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آآآآآآی!

با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می‌گردم،
لب بامی،سر کوهی،دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.

آه!می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهء چند،
چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟

فريدون مشيري

بودن

گر بدين‌سان زيست بايد پست
من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن‌بست



گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي‌بقاي خاك


احمد شاملو

به كجا مي‌رويم؟

مدتي هست كه با اندك حركتي، نفسم به شماره مي‌افته. بعد از مشورت با دكتراي مختلف به اين نتيجه رسيدم كه علاوه بر متخصص ريه، به متخصص قلب هم سري بزنم. خلاصه اينكه به لطف يكي از دوستان به يك كمك جراح قلب توي يكي از بيمارستان‌هاي سپاه معرفي شدم. ديروز رفتم براي معاينه. مانتو، مقنعه و شلوارم سياه بود. جوراب نداشتم. داشتم داخل بيمارستان مي‌شدم كه:
خانوم چادري 1: ببخشيد عزيزم كجا تشريف مي‌بريد؟
من (توي دلم): مگه آدما معمولاً‌ براي چه كارايي ميان بيمارستان؟
من (خارج از دلم): دارم ميرم دكتر
خانوم چادري 1: عزيزم بايد چادر داشته باشي؟ اين قانون اينجاست
من (توي دلم و خارج از دلم): خانوم من كه امام‌زاده نيومدم. دارم ميرم دكتر. تازه چادر هم ن. د. ا. رم و اين قانون هم خيلي مزخرفه.
يه چادر مشكي از توي سبد كنار دستش در آورد و داد سرم كنم.
خانوم چادري 1: عزيزم چاره‌اي نيست اگه مي‌خواي بري تو بايد چادر سرت كني .
من (خارج از دلم): به درك لطفاً‌ بديد او چادرو.
من (توي دلم): من عزيز تو نيستم.
داخل بيمارستان
خانوم چادري 2: ببخشيد خانوم كجا مي‌ري؟
من (خارج از دلم): دكتر
خانوم چادري 2: مشكلت چيه؟
من (خارج از دلم): قرار نيست براي شما توضيح بدم.
خانوم چادري 2: جوراب هم كه پات نيست. برو جوراب بپوش
من (خارج از دلم) در حالي كه داشتم مي‌رفتم: من كار دارم. قرار هم نيست برم جوراب بخرم و بپوشم.
كارم رو انجام دادم. نفس‌نفس‌زنان و با ناراحتي از اون ديونه‌خونه اومدم بيرون.
-----------------------------------------------------------------------
پانوشت: مهربان، قلبم طوريش نيست، خيالت راحت باشه.

Sunday, July 06, 2008

همراه

يكشنبه 16 تير ماه 1387
دلشوره و دل‌آشوبه اين روزها همراه منه. صبح‌ها با هم بيدار مي‌شيم و شب‌ها با هم به رختخواب مي‌ريم. عجيبه كه به اين يار همراه
عادت نمي‌كنم.

Monday, June 30, 2008

زمان


دهم تير ماه هزار و سيصد و هشتاد و هفت
محسن گفت «من افتادم» و ناگهان همة هست‌ها شد بود و مي‌گويد و بگوها شد مي‌گفت و گفت و من همش بايد مواظب باشم مهدي را محسن صدا نكنم و وقتي مي‌خوام بگم كسي بياد پذيرايي كنه داد نزنم محسن جون. كاش زندگي مثل كامپيوتر بود كه بتوني بري و برگردونيش به تاريخي كه مي‌خواي. يا ساعت رو نگه داري.
من دلتنگم و هر شب يه دست بزرگ دل و معده‌ام رو فشار مي‌ده.

زمان بهترين مرهم خواهد بود. ولي الان «مرا داغي است اندر دل كه گر گويم زبان سوزد/ وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد». جمع ما الان خنده‌هاي تو را كم داره با شرح سفرهات رو.
يه روزي صورت محسن تو خاطراتم محو مي‌شه و آلبو‌م‌ها رو كه ورق مي‌زنم، براي آيندگان مي‌گم: «اين محسنه. پسر وسطي عمه پروين و آممد. تو نديديش. يك ماه از من كوچيك‌تر بود و يه روز يه قاصدك براي احسان، برادر كوچيك‌ترش، خبر آورد كه ديگه از سفر بر نمي‌گرده». فكر مي‌كنم اگه اين اتفاق بيفته هم همون دست، باز دل و معده‌ام را فشار بده. ولي اون روز من بزرگ‌تر شدم و صبورتر. و به قول پل الوار:
اين است قانون سخت انسان‌‌ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ
corbis عكس از

Saturday, June 28, 2008

بزرگ بود و از اهالي امروز بود

و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که
با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
سهراب سپهري

محسن مهربان، وقتي ديشب لبخند هميشگي‌ات رو توي خواب روي صورتت ديدم خوشحال شدم. دلم برات خيلي تنگ خواهد شد. خوشحالم كه بخشي از زندگي من بودي.
.(www.cycletourism.blogfa.com) عكس از وبلاگ محسن
دهم تير هشتاد و هفت. خنده‌داره. هر روز به وبلاگش سر مي‌زنم شايد يكي بگه خيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــط! محسن الان تو خونه است. جمعه همه دعوتند باغ بابآ به صرف نهار و چاي و خنده. محسن هم چايي مي‌ريزه.

Monday, June 16, 2008

ققنوس در مريخ چه مي‌كند؟


ققنوس در مريخ داره دنبال حيات مي‌گرده. يعني دنبال آب. ولي كي گفته حيات مال جونوارس. شايد يه موجوداتي اونجا زنده‌گي مي‌كردن كه آب نمي‌خوردن. اصلاً مثل آدما زنده‌گي نمي‌كردن. شايد با انرژي خورشيد كار مي‌كردند. لابد سؤال ققنوس اينه كه «آيا آدما رو مريخ زنده‌گي مي‌كردن يا نه؟» اگه سؤال اين باشه، برن دنبال آب و يخ و اينا

Monday, June 09, 2008

تغيير بعد


آدم‌هاي چهار بعدي (دوست داشتم به طول و عرض و ارتفاع، صدا رو هم اضافه كنم. البته مي‌شه خيلي چيزها اضافه كرد ولي همون صدا فعلاً‌ كافيه) كه تغيير بعد مي‌دن. كنارته و داري باهاش حرف مي‌زني. يعني داري با يه آدم چهار بعدي صحبت مي‌كني. همين الان ميره اون ور خيابون،‌ يه بعدش رو از دست مي‌ده (البته اگه داد نزنه.) يه روزي تبديل مي‌شه به عكس و ميره توي قاب. خودش جدا و صداش جدا. يه آدم پاره پاره.
خارج از ابعاد، آدما و صحنه‌ها و زندگي با يه آهنگ ملايم، كم كمك خاطره مي‌شن و توي ذهنت رسوب مي‌كنن. خاطره‌ها كم‌رنگ و كم‌رنگ‌تر مي‌شن. فكر نمي‌كنم كاملاً محو بشن. فقط يه جايي يه جورايي بايگاني مي‌شن و شفافيت و براقيشون رو از دست مي‌دن و كم كمك كم‌رنگ مي‌شن. بسته به اينكه چقدر و با چه تناوبي پاره پاره‌هاشون رو ببيني و بشنوي و به ياد بياري، سرعت كم‌رنگ شدنشون فرق مي‌كنه. افرادي هستن كه چنان در تار و پود زندگي‌ات تنيده‌اند كه حالا حالا‌ها بايگاني بشو نيستن كه نيستن كه نيستن. ولي از كم‌رنگ شدنشون گريز و گزيري نيست.
ولي دل، خونه‌تكوني مي‌خواد نه اينكه حتماً خاطره‌هاشو بريزي دور! نه. يعني خاطره‌هاي خاك گرفته رو بتكوني و به سر و گوش كم‌رنگ شده‌ها يه دستي بكشي. آدمي‌زاد بودن سخته‌ها!! همين

Wednesday, May 28, 2008

به بهانه زنده‌گي


من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را، درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید
تا بخواهی پیوند
تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه‌ای ماه را نصف می‌کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می اید
کبک کی می خواند
باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد
نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم
خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را درک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود
زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی اید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم
پرده را برداریم بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم
چه در باجه یک بانک
چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم
و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار
از پشه
از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب سپهري (قسمتي از صداي پاي آب) كاشان 1343

Saturday, May 10, 2008

آيا همة جان و تنم وطنم وطنم وطنم؟

اين روزها چند تا سؤال، ذهنم رو به خودش مشغول كرده. «آيا انسان‌ها لياقتشون به اندازة همون حكومت‌هايي است كه بر اون‌ها حكم‌راني مي‌كند؟» به بيان ديگه آيا خلايق هر چه لايق؟ و دومي اينكه آيا آدما كم كم مثل حاكمانشون مي‌شن؟. نمي‌دونم اين نظريه وجود داره يا ثابت شده يا هر چيز ديگه‌اي. ولي من اون رو در محيط جامعه حس مي‌كنم و مي‌بينم.
اينجا يه سؤال پيش مي‌آد كه
وظيفة من اين وسط چيه؟
فكر مي‌كنم جواب هر دو سؤال بالا (راجع به لياقت مردم و تأثيرپذيري و تأثيرگذاري حكومت‌ها و مردم) مثبت باشه. زيردستان از بالادستان تأثير مي‌پذيرند و بر اون‌ها تأثير مي گذارند. حتي با خلايق هر چه لايق هم موافقم.

چند روز پيش رفته بودم كتابخونة ملي براي درخواست عضويت. دم در ورودي بايد از يك اتاقي رد مي‌شدي و كيفت رو از زير دستگاه رد مي‌كردي كه چيز ممنوعي توش نباشه چون حق نداري كتابي كه به كتابخونه تعلق نداره رو ببري داخل. دستگاه خراب بود و آقايي فقط بررسي مي‌كرد كه آيا كارت عضويت داري يا نه و كسايي هم كه مي‌خواستن عضو بشن رو راهنمايي مي‌كرد. دختري اونجا بود كه مي‌خواست داخل بشه. تيپش معمولي بود. حدود 21 ساله. كارتش يه مشكلي داشت گويا. خلاصه آقاي نگهبان با داخل كتابخونه تماس گرفت براي كسب اجازة ورود دختر. اون آقا مي‌گفت:.
خانم فلاني (اسم طرف)، فلان كار (كارش) داره مي‌خواد بياد تو. اجازه هست؟ (با همين مضمون)ا-
(حجابش بد نيست. فقط مانتوش كوتاهه (در حالي كه دختر را با خوشحالي ورانداز مي‌كنه. نيشش تا بناگوش باز بود-
(نه آرايش چنداني نداره (ورانداز دوباره-

گفتم خجالت نمي‌كشي؟ سر و وضع مردم به تو چه ربطي داره و كلي بحث. به دختري كه منتظر بود بره داخل گفتم تو چرا اعتراض نمي‌كني؟
نكتة جالب اينكه همة مراجعان بي‌تفاوت ايستاده بودند و منتظر بودند كارشون راه بيفته. فكر مي‌كنم كه نسل جديد اين كشور كه من هم جزئي از اون هستم مثل قورباغه‌هايي شديم كه تو ديگ آب در حال جوش اومدنيم. زماني مي‌رسه كه پخته شديم و هيچ كاري هم براي نجاتمون انجام نداديم. دارم به اين فكر مي‌كنم كه گيرم گذاشتي رفتي با كلي فكر كه آيا اين راهشه يا نه. چه بلايي سر اين مملكت مياد. تصور كن كه چند سال ديگه وضعيت فرهنگي اين مملكت چطوريه و آيا تو هنوز مي‌خواي كه اين مملكتي باشه كه توش به دنيا اومدي و بزرگ شدي و بهش احساس تعلق مي‌كني؟
اينجا است كه اين سؤال كه وظيفة تو اين وسط چيه؟ هي تو سرت زنگ مي‌زنه..

Tuesday, April 29, 2008

به مناسبت دهم ارديبهشت، روز ملي خليج فارس

با هر نگاه
بر آسمان اين خاک
هزار بوسه ميزنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر
و خليج هميشگي فارس مي گيرم
من نگاهم از تنب بزرگ و کوچک و ابوموسي
نور مي‌گيرد
من عشقم را
در کوه گواتر
در سرخس و خرمشهر
به زبان مادري
فرياد خواهم زد
فرياد خواهم زد
تفنگم در دست سرودم بر لب
همه‌ي ايران را ميبوسم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را
بر خاک وطن مي آويزم
اي وارثان پاکي
من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک
و خليج هميشگي فارس فارس فارس خواهد بود

Tuesday, April 22, 2008

به مناسبت 22 آوريل روز زمين


زمین

زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
بس نکته‌های نغز و سخن‌های پرنگار
گفتند در ستابش این گنبد کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایسته ستایش و تکریم آدمی ست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر ای زمین
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حق‌گزار تو و شاکر توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی وگشادگی بی کرانه‌ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله کاشت
از آتش گداخته جاودانه‌ات
هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده‌اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنه ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
بی‌حرمت تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند شناخت
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست
در این پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وی اند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه
ای بس که تازیانه خونین برق و باد
پیچیده دردناک
بر گرده زمین
ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس
جوشیده سهمناک
بر این خاک سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی
دریغ دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سايه).ا

Monday, April 21, 2008

بدون شرح


Tuesday, April 15, 2008

توي اين درياي جوشان، جنگل وارونه پيدا

به ياد روزهايي كه هنوز تو گروه سني ج جا مي‌شدم. به بهانه وارونه‌گي در نوشته ديروز


باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده


شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می‌پرند اين سو و آن سو

می‌خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان


کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی

سنگ‌ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا

رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می‌زد، چرخ می‌زد همچو مستان

چشمه‌ها چون شيشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آن‌ها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می‌پريدم همچو آهو
می‌دويدم از سر جو
دور می‌گشتم ز خانه

می‌پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌شکستم کرده خاله

می‌کشانيدم به پايين
شاخه‌های بيدمشکی
دست من می‌گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی

می‌شنيدم از پرنده
داستان‌های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هرچه می‌ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم


روز ! ای روز دلارا
داده‌ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی‌جان


اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان

" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد


اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان
چرخ‌ها می‌زد چو دريا
دانه‌های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشير بران
پاره می‌کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می‌زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می‌زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را
شانه می‌زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می‌شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی، خواه تيره ، خواه روشن
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا


گلچين گيلاني

Monday, April 14, 2008

دنياي وارونه

موضوع اين نوشته راجع شعر «باز باران با ترانه نيست». راجع به يه جور ديگه از وارونه شدنه. تا حالا كاملاً سر و ته شديد؟ يه دستگاه‌هايي تو اكثر پارك‌ها گذاشتن كه مي‌ري روشون، پاهاتو محكم مي‌كني و بعد سر و ته مي‌شي. احساسي كه بهت دست مي‌ده،‌ محشره. اگه تا حالا امتحان نكردين امتحان كنين.

Sunday, April 13, 2008

خانه‌هايي كه به ساكنان‌شان مزين‌اند

آدم‌هايي دور و برم هستند كه زينت‌بخش خونه‌هاشون‌اند. تفاوتي نمي‌كنه كه جاشون رو عوض كنن يا هميشه همون جايي باشن كه بودن. با گذر زمان اون خونه‌ها همون خونه‌ هاي دلپذير‌اند براي ديد و بازديدهاي عيد و ديد و بازديدهاي روزهاي عادي سال.

Saturday, April 12, 2008

ليست اختراعات

بدين وسيله، ليست اختراعات مورد نيازم رو مي‌آرم.
الف) عينكي كه قابليت ارتجاعي فراوان داشته باشه. يعني آدم بتونه باهاش بخوابه
ب) موتور جستجويي كه بتونه تو آهنگ‌ها و فيلم‌ها رو بگرده. براي اين اختراع مي‌تونيد از ايدة فرهنگ لغت‌هاي سخن‌گو استفاده كنيد
دانشمندان عزيز مي‌تونيد دست به كار شيد. ليست رو در آينده تكميل خواهم كرد.

Love is a verb









Do it.

خداوند بي‌نهايت است

:ملاصدرا مي‌گويد
خداوند بي‌نهايت است و لامکان و بي‌زمان
اما به قدر فهم تو کوچک مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد
و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود
و به قدر ايمان تو کارگشا مي‌شود
يتيمان را پدر مي‌شود و مادر
محتاجان برادري را برادر مي‌شود
عقيمان را طفل مي‌شود
نااميدان را اميد مي‌شود
گمگشتگان را راه مي‌شود
در تاريکي ماندگان را نور مي‌شود
رزمندگان را شمشير مي‌شود
پيران را عصا مي‌شود
محتاجان به عشق را عشق مي‌شود
....خداوند همه چيز مي‌شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا
و مغزهايتان را از هر انديشة خلاف
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ناپاک
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار
....و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها
چنين کنيد تا ببينيد چگونه
بر سفرة شما با کاسه‌اي خوراک و تکه‌اي نان مي‌نشيند
در دکان شما کفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌کند
و در کوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد که در خدايي خدا يافت نمي‌شود؟؟؟
اين طوريه كه خدا از اون بالا مي آد پايين. گاهي اوقات فكر مي‌كنم خوب من خداي بداخلاقي كه چوب تو حلق آدم مي‌كنه رو دوست ندارم. ياد يلدا مي‌افتم كه مامانش مي‌گفت «للي مامان مگه نمي‌خواي مثل كتي باشي» (كتي يه موجودي بود تو كتاباي يلدا كه خيلي خوب بود. هميشه مسواك مي‌زد، هميشه لباساش تميز بود. خلاصه بچة مزخرفي بود به نظر من) و يلدا هم با آرامش گفت «نه نمي‌خوام». من هم اكيداً نمي‌خوام يه خداي وحشتناك داشته باشم. در مواجهه با چنين موجودي ترجيح مي‌دم سوت بزنم تا عبادت كنم.
اين خدايي كه ملاصدرا راجع بهش حرف زده، جون ميده براي پرستيدن.

Wednesday, April 09, 2008

من اعتراض دارم

امروز اومدم كه بگم اعتراض دارم. دنياي جديد خيلي كوچيك شده. با يك كليك مي‌توني آدم‌ها رو از اون سر دنيا ببيني و باهاشون حرف بزني. مي‌توني آپولو بفرستي هوا كه 6 دفعه دور زمين بچرخه و برات بالانس بزنه و كاراي ديگه. تلفن‌هاي همراهي تو بازار و دست مردم هست كه فكر كنم فقط تكاليف شبتو انجام نمي‌دن و برات مسواك نمي‌زنن.
ولي اين كه نشد زندگي بابام جان. من از اينجا اعلام مي‌كنم كه مي‌خوام آدما دور هم جمع باشن. تو روي هم صحبت كنن. بخندن از يه ظرف غذا بخورن حتي دنبال هم كنن.
اميد و ليلا و سحر من اعتراض دارم.
تازگي‌ها ترجيح مي‌دم تايپ كنم به جاي نوشتن. خطم افتضاح شده. من دلم براي قديم نديم‌ها تنگ شده.

Monday, April 07, 2008

قانون انسان‌ها

اين است قانون گرم انسان‌ها
از رز باده مي‌سازند و
از زغال آتش و
از بوسه‌ها انسان‌ها

اين است قانون سخت انسان‌‌ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ

اين است قانون دلپذير انسان‌ها
آب را به نور بدل كردن
رؤيا را به واقعيت
و دشمنان را به برادران


قانوني كهنه و نو
كه طريق كمالش
از ژرفاي جان كودك
تا حجت مطلق مي‌گذرد.



پانويس: اين شعر توي يكي از تقويم‌هاي اردشير رستمي بود. از يه شاعر فرانسوي

Saturday, April 05, 2008

نوروز مبارك

there was no one left to speak out

پردة اول
وقتي نازي‌ها اومده بودند براي دستگيري كمونيست‌ها
من ساكت موندم
چون كمونيست نبودم

وقتي سوسيال دموكرات‌ها را زنداني كردند
من ساكت موندم
چون سوسيال دموكرات نبودم

وقتي اومدند دنبال رؤساي اتحاديه‌هاي كارگري
من ساكت موندم
چون من از اون‌ها نبودم

وقتي دنبال يهودي‌ها اومدند
من ساكت موندم
چون يهودي نبودم

وقتي به دنبال من اومدند
ديگه كسي نمونده بود كه حرفي بزنه
مارتين نيولر

پردة دوم
توي عيد داشتم با عزيزي حرف مي‌زدم بحثمون كشيد به زوجي كه پارسال ديده بوديم. عزيز گفت كه از هم جدا شدند و داستانش رو برام تعريف كرد. ماجرا خيانت مرد بود به همسرش و اينكه زن بعد از كلي دوندگي ثابت كرده بود كه شوهرش با زن ديگه‌اي رابطه داره. نكتة جالب اين وسط اين بود كه در قوانين موجود، دو زنه بودن يا رابطه داشتن مرد با زني غير از همسر خودش نمي‌تونه دليلي براي طلاق باشه. گذشت.
در جريان جمع‌آوري امضا براي برابري انسان‌ها صرف نظر از جنسيتشون در برخورداري از حقوق اجتماعي، توي دفترچه‌اي كه به پيوست اي ميل بود اين مطلب هم نوشته شده بود. اون زمان گفتم مگه ميشه يه آدمي (زن يا مرد) نتونه طلاق بگيره به اين خاطر يا هر دليل ديگه‌اي. الان فهميدم كه مي‌تونه. مسأله اينه كه آدم اگه در بعضي موارد آروم بمونه چون موضوع به خودش ربط خاصي نداره، ممكنه وقتي كه موضوع سر هستي، هويت يا عزتش بود، ديگه كسي نمونده باشه كه براي او حرفي بزنه.

Tuesday, March 11, 2008

اعضاي بدن با "ع"ا

پردة اول:
همه چيز واضحه. آب رو تنظيم مي‌كنم. خوشبختانه شير اهرميه و نيازي به تنظيم دوباره و دوباره و دوباره نيست. قطرات آب مي‌ريزند پايين. راستي چرا من دارم قطرات آب جلوي چشمم رو مي‌بينم. خيلي ساده است. طبق معمول عينكم رو يادم رفته بردارم.
پردة دوم:
بعد از كلي جست‌وجو، اين ور و اون ور و بالا و پايين، (آخه دارايي‌هاي منقول من كه اندازه‌شون از حد معيني بزرگ‌تر نيست به راحتي ممكنه هر جايي باشه.) كلافه‌ام. پيداش نمي‌كنم. دستم رو ميارم طرف صورتم كه چشامو بمالم. (حالتي كه بهم كمك مي‌كنم بهتر تمركز كنم). سوژه سر جاش روي بيني و دو تا گوشام نشسته.
عينكم سال‌هاست عضوي از بدن من شده.

Monday, March 10, 2008

كلام


وقتي حرف مي‌زني، انگار كلمه‌ها رو مثل دونه دونه‌هاي ملكول شكر دور يه نخ قرار مي‌دي. همون طوري كه نبات شكل مي‌گيره. گاهي اوقات نخ وسط دونه‌هاي شكرم گم مي‌شه و كلماتم تو فضا معلق مي‌مونن. بدون نخي كه كنارش جمع بشن. اين اتفاق بيشتر وقتايي ميافته كه دارم حرف مهمي مي‌زنم. يا دارم با كلي استدلال يه مطلبي رو توضيح مي‌دهم يا وقتايي كه جمله‌هاي طولاني رو مي‌خونم. من رها شدن كلمات رو تو فضا مي‌بينم و بدو بدو دنبال اون نخ مي‌گردم.


پانوشت: اگه تونستي مليت منو حدس بزن.

Monday, March 03, 2008

بخوان



اپيزود اول:

دوريس لسينگ در سخنراني دريافت جايزة نوبلش با عنوان «در نبردن جايزة‌ نوبل» بعد از شرح مفصلي دربارة ادبار و فقر آفريقا و عطش مردمانش براي خوندن و ياد گرفتن و خروج از فقر و گرسنگي و عقب‌موندگي مي‌گه: «نويسندگي و نويسنده‌گان از خانه‌هاي خالي از كتاب نمي‌آيند.» آخه لسينگ، كودكي و جوانيش رو در آفريقا گذرونده و به اين قاره خيلي علاقه ‌منده. او اين حرف رو در پاسخ نامه‌اي مي‌ده كه مي‌گه: من تو آفريقا زندگي مي‌كنم و وضعيت زندگي من مثل كودكي‌هاي توست. آيا من هم مي‌تونم نوبل ببرم؟

اپيزود دوم:

هر چيز كه زير آفتاب امده است
با حكمتي از روي حساب آمده است
خواهي كه درآوري سر از كار جهان
بگشاي و بخوان كه در كتاب آمده است.

پانوشت 1: اين شعر پشت يكي از چوق‌الف‌هايي (نشون لاي كتاب) بود كه اميد خريده بود. اميد در خريدن چوق‌الف‌هاي زيبا تبحر خاصي داشت. فكر مي‌كنم هنوز هم اين تبحر رو داره.

پانوشت 2: تو نوشتن كلمه‌هايي مثل خاص و خانواده خيلي مردد عمل مي‌كنم. هميشه كوچيك‌تر كه بودم خانواده رو خوانواده مي‌نوشتم؛ مثل خواهر. ولي بعدش درستش مي‌كردم. خاص هم مثل خانواده است برام. اگه از من «خاصي» ديديد كه «خواص» نوشته شده بود، تعجب نكنيد.

Saturday, February 23, 2008

نابرده رنج گنج ميسر نمي‌شود، نابرده ريسك زندگي ميسر نمي‌شود


يلداجوني يه كتابي داره به نام جزيره هزارداستان. ايده‌ي كلي كتاب خيلي جالبه. اين كتاب رو مي‌توني بارها و بارها بخوني و نتيجه‌هاي مختلفي بگيري. كتاب اين طور شروع مي‌شه كه يه دختر با عموش در حال مسافرت با يه كشتي‌ان تا در مورد يه چيزي تحقيق كنن (اون چيز تو كتاب، واضح نام برده شده) كه گرفتار طوفان دريايي مي‌شن و كشتي‌شون غرق مي‌شه. بعد از مدتي تو (كه همون دختره هستي) تو ساحل يه جزيره ناشناخته به هوش مي‌آي و داستان از اينجا واقعاً آغاز مي‌شه.
تو كتاب نوشته (با همين مضمون): تو در ساحل يه جزيره ناشناخته به هوش مي‌آي. يه طرف جنگل رو مي‌بيني و طرف ديگه‌ات ساحله كه تا دوردست امتداد داره حالا اگه بلند مي‌شي و به سمت جنگل پيش مي‌ري، به صفحه 13 برو، اگه امتداد ساحل رو دنبال مي‌كني صفحه 14 رو بخون.
خلاصه اينكه من خوندن كتاب رو شروع كردم. خيلي هيجان‌انگيز بود. دفعه اولي كه كتاب رو خوندم هيچ ريسكي نكردم، سراغ هيچ غاري نرفتم و به هيچ فردي تو جزيره نزديك نشدم، استدلالم اين بود كه چون اين كتاب مال بچه‌هاي هم سن و سال يلدا (10-11 ساله) ست، تهش حتماً خوب تموم مي‌شه. من هيچ ريسكي نكردم و تو 5 يا 6 صفحه، سفرم تموم شد. به اين صورت كه 100 سال بعد يه سري آدم، استخواي منو تو اين جزيره پيدا كردن. برام خيلي جالب بود.

به اين نتيجه رسيدم كه علاوه بر اينكه نابرده رنج، گنج ميسر نمي‌شود؛ بي مخاطره هم زندگي ادامه پيدا نمي‌كنه. نكته جالب اينكه، تو دفعاتي كه يلدا اين كتاب رو خوند، همش با خوشحالي و موفقيت از جزيره نجات پيدا كرد.

Monday, February 18, 2008

انتخاب

آدما تو زندگي هميشه در حال انتخاب‌اند. انتخاب بين انواع، انتخاب بين رنگ‌ها، انتخاب بين شكل‌ها، بين راه‌ها و خلاصه بين هر چي كه بشه فكرشو كرد. حتي اينكه زنده‌گي بكني يا نه نفس بكشي يا نه. خيلي وقتا هست كه بين خوب و بد و آگاهانه دست به انتخاب مي‌زني. بعضي وقتا هم يك كم انتخابات ناخودآگاهه. يه چيزاي ظريفي هست تو زنده‌گي كه تصميم‌گيري راجع به اون حساس و يه جورايي شكننده است. انتخاب بين اينكه (در مقابل خطاهاي همراهت يه كمي انعطاف به خرج بدي و با هم به اين نتيجه برسين كه صداقت بهترين چيزه)‌ يا اينكه (يه عكس‌العمل شديد نشون بدي و ريشه‌ي رفتار صادقانه رو بخشكوني). يه چيزاي با مزه‌اي هم تو اين روابط وجود داره. تو بايد ترجيحاتت رو بشناسي.
الف) ترجيح مي‌دي طرفت بياد خطاهاش رو بهت بگه يا ازت مخفي كنه؟
ب) ترجيح مي‌دي با هم تو خونه كار كنين يا خيلي برات مهمه كه ظرفا بدون لكه شسته شده باشند؟
ج) اينكه همراهت نظراي خودشو داشته باشه برات مهمه يا اينكه هميشه با تو موافق باشه؟ (در دراز مدت يه وقتايي پيش مياد كه كسي مي‌خواي كه سفت و محكم كنارت باشه نه اينكه بازپخش حرفاي تو باشه). تصميم‌هاي زندگي خيلي ظريف‌اند. نگي نگفتي‌ها. ت

اندر روش‌هاي موسيقي نيوشيدن


به تعداد آدم‌هاي روي زمين راه هست براي نيوشيدن موسيقي. من هم براي خودم راهي دارم . اول آهنگ رو تو ذهنت به لايه‌هاي مختلف تقسيم مي‌كني، مي‌توني سازها رو از هم تفكيك كني و جداگونه بهشون گوش كني. يعني سعي كني جداگونه بهشون گوش كني. از صداهاي واضح‌تر شروع مي‌كني تا كم كمك بقيه هم تو مغزت تفكيك بشن. حتي مي‌توني چند تا صدا رو با هم انتخاب كني و فقط به اونا گوش بدي. به ترتيب مي‌آي تا ديگه صدايي نمونه كه تنها نشنيده باشيش. حالا به سكوت بين صداها گوش مي‌دي. اين قسمت از بهترين قسمت‌هاي موسيقيه!!! نگفتم به تعداد آدماي روي زمين راه هست براي نيوشيدن موسيقي؟

Sunday, February 03, 2008

به به چه برفي نيشس رو زمين


به به، چه برفي، نيشس رو زمين
هنوزم مي‌باره، بچه‌ها پاشين
خونه، خيابون، مونده زير برف
روز برف‌بازيه بچه پاشين

به به، چه برفي، دونه به دونه
چه سفيد، چه خوشگل، چه مهربونه
چشمه، چشمه‌سار، مونده زير برف
روز برف‌بازيه بچه‌ها پاشين

به به، چه برفي، داره مي‌باره
رو زمين، برامون پنبه مي‌كاره
كوچه، پشت‌بوم، مونده زير برف
روز برف‌بازيه بچه‌ها پاشين

به به، چه برفي، نقش زمينه
پولك و مرواري فرش زمينه
بيشه، بيشه‌زار، مونده زير برف
روز برف‌بازيه بچه‌ها پاشين.

به به، چه برفي، شكوفه‌بارون
شكوفه مي‌شينه رو طاق ايوون
صحرا، بيابون
مونده زير برفروز برف‌بازيه بچه‌ها پاشين



ثمين باغچه‌بان


Tuesday, January 29, 2008

از دل نرود هر آنكه از ديده برفت. من تجربه كردم.


روزهايي بود كه فكر من اين بود و همه شب سخنم كه آيا از دل برود هرآنكه از ديده برفت؟ چند روزي بود كه خيلي به اين مسأله فكر مي‌كردم. از جواب مي‌ترسيدم . خيلي هولناك بود. يعني من ديگه به فكر ليلا و اميد و سحر نمي‌افتم؟ يعني ديگه دلم براشون تنگ نمي‌شه؟ ترس از جوابش واقعاً باعث مي‌شد كه فكر كردن به اين مسأله رو عقب بندازم. اول گفتم اين مشكل منه. اصلاً از اول اين همه بي احساس بودم. همه حق دارن كه من خيلي بي احساسم. ولي امشب اتفاقي افتاد كه به نتيجه ديگه اي رسيدم. به جوابي رسيدم كه ترسناك نبود.
من فقط دارم به نبودنشون عادت مي‌كنم. هنوز چيزايي تو اين دنياي بزرگ هست كه ديدنشون منو به ياد «غايب از نظرهاي مهربونم» ميندازه. چيزاي كوچولو كوچولو مثل ديدن غواص‌ها تو تلويزيون، ديدن تابلوي مهد نارنجي وقتي از سر جنت‌آباد رد مي‌شم. ميدون كتابي، خونه خاله پري، بعضي لباسام، مغازه سعيد آقا، بادوم زميني مزمز، كارتون رييس مزرعه، صداي سحر كه تو پيغام‌گير تلفن ماما و بابا ميگه: «ما خونه نيستيم، بعدم (بعداً) زنگ بزنيد»، اون عكسي كه رو آيينه دم در خونه ماما و بابا هست. همون عكسي كه دستاشو گذاشته زير چونه‌اش و داره يه چيزي او بالاها رو مي‌بينه.
چند وقت پيش يك پيام جالب برام اومده بود و من داشتم دونه دونه براي آدمايي كه دوستشون داشتم، مي‌فرستادم. هي مي‌خواستم براي اميد و ليلا بفرستم ولي شماره‌اي نداشتم.
دلم يه جايي مي‌خواد كه توش فرياد بزنم: من دلم تنگ شده براي فرستادن پيغام براي اميد و ليلا، براي خلوت با سحر، براي بازي با سحر، براي كل كل كردن با سحر. من دلم تنگ شده براي اينكه از ليلا بپرسم (براي هزارمين بار) كه چرا مدل ابروهاتو عوض نكردي؟ يا چرا اين كار رو نمي‌كني؟ و اون بگه نمي‌خوام و با هم بحث كنيم و به اين نتيجه برسيم كه چه خوب شد كه من و اون با هم مزدوج نشديم. براي بحث‌هاي پيش پا افتاده‌اي با ليلا مثل اينكه «تا چه حد سرانه خود هستي؟» يا «چگونه مي‌توان سرانه خود شد؟». يا بحث با اميد سر به هم ريختگي خونه يا سِرو نشدن چايي وقتي مياد پيش ما (من و تورج) يا آبكي بودن سوپ‌هاي من و اصرار من بر اينكه من اين جوري دوست دارم. يا سفرهاي با قطارمون كه تو يك كوپه با هم بوديم. من دلم براي بغل كردن اميد تنگ شده كه بهش بگم «منو بغل كن. كمبود محبت دارم». نمي‌دونم سفيد شدن موهاي روي شقيقه اميد تا كجا پيشروي كرده و آخر سرش با سحر بودن كه معني‌اش زندگي بود. هيچ وقت حس نكردم كه اين دخترك بلا، 21 سال از من كوچيك‌تره. اين ني ني جون مثل خواهر كوچولو بود براي من. تمام مدت به اين فكر مي‌كنم كه «چرا من نبايد بزرگ شدن تو رو ببينم؟»، «مدرسه رفتنت رو ببينم؟» و يه سؤال هولناك كه: «ميشه سحر با من بودن رو يادش بره و يه روزي هيچ حرفي براي گفتن با هم نداشته باشيم؟»
راستي ليلا! مدل ابروهاتو عوض كردي يا نه؟ اميد يه عكس از شقيقه‌هات برام بفرست. ما هم براتون عكس و فيلم مي‌فرستيم.