Sunday, November 16, 2008
به بهانه سارا دار شدنمون
Tuesday, September 09, 2008
?
-------------------------------------------------
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي از نظر فروغ و سهراب همينيه كه خونديد. هر دوش هست و نمي شه با يه خط، يه تاريخ، يه كار يا هر چيز ديگه اي قسمتي از اون رو انداخت طرف فروغ و قسمتيش رو طرف سهراب. اگر چه هر دوش يكيه. وقتي هم سعي زيادي بكني، يكي از اون بالا با لبخند شيطنت آميز ميگه درهمه جانم سوا نكن. وقتايي هست كه انگار داري توي تاريكي راه مي ري، كم نيستند؛ زياد هم نيستند. و وقتايي كه براي استفاده از كرم مرطوب كننده جديدت مثل يك بچه هيجان زده اي. ولي كلاً يه حس خوبي داره كه هر روز يه فرصت جديد و يه روز جديده. اما از اونطرف هم ممكنه در حالي كه فكرت كلي مشغوله، قلبت توي دهنت باشه از اضطراب.
چي بخونم خاله؟
مي گفت هر چي مي خواين خاله جون فقط چراغ راهنماي فلان و ميگوي قوز كرده و اين و اونو بخونيد. من: اولاً اين شد 4 تا قصه، قرارمون سه تا بود. ثانياً فكر مي كني حق انتخابي براي من مونده آيا؟
Saturday, July 19, 2008
ساعت شني
اعداد
Sunday, July 13, 2008
هدف
نقطة پايان كتاب
Tuesday, July 08, 2008
خفقان
بودن
به كجا ميرويم؟
Sunday, July 06, 2008
همراه
Monday, June 30, 2008
زمان
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختي و جنگ
به خطرهاي مرگ
Saturday, June 28, 2008
بزرگ بود و از اهالي امروز بود
Monday, June 16, 2008
ققنوس در مريخ چه ميكند؟
Monday, June 09, 2008
تغيير بعد
Wednesday, May 28, 2008
به بهانه زندهگي
Saturday, May 10, 2008
آيا همة جان و تنم وطنم وطنم وطنم؟
اينجا يه سؤال پيش ميآد كه
وظيفة من اين وسط چيه؟
فكر ميكنم جواب هر دو سؤال بالا (راجع به لياقت مردم و تأثيرپذيري و تأثيرگذاري حكومتها و مردم) مثبت باشه. زيردستان از بالادستان تأثير ميپذيرند و بر اونها تأثير مي گذارند. حتي با خلايق هر چه لايق هم موافقم.
خانم فلاني (اسم طرف)، فلان كار (كارش) داره ميخواد بياد تو. اجازه هست؟ (با همين مضمون)ا-
(حجابش بد نيست. فقط مانتوش كوتاهه (در حالي كه دختر را با خوشحالي ورانداز ميكنه. نيشش تا بناگوش باز بود-
(نه آرايش چنداني نداره (ورانداز دوباره-
نكتة جالب اينكه همة مراجعان بيتفاوت ايستاده بودند و منتظر بودند كارشون راه بيفته. فكر ميكنم كه نسل جديد اين كشور كه من هم جزئي از اون هستم مثل قورباغههايي شديم كه تو ديگ آب در حال جوش اومدنيم. زماني ميرسه كه پخته شديم و هيچ كاري هم براي نجاتمون انجام نداديم. دارم به اين فكر ميكنم كه گيرم گذاشتي رفتي با كلي فكر كه آيا اين راهشه يا نه. چه بلايي سر اين مملكت مياد. تصور كن كه چند سال ديگه وضعيت فرهنگي اين مملكت چطوريه و آيا تو هنوز ميخواي كه اين مملكتي باشه كه توش به دنيا اومدي و بزرگ شدي و بهش احساس تعلق ميكني؟
Tuesday, April 29, 2008
به مناسبت دهم ارديبهشت، روز ملي خليج فارس
من نگاهم از تنب بزرگ و کوچک و ابوموسي
Tuesday, April 22, 2008
به مناسبت 22 آوريل روز زمين
Monday, April 21, 2008
Tuesday, April 15, 2008
توي اين درياي جوشان، جنگل وارونه پيدا
با ترانه
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
میپرند اين سو و آن سو
میخورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد همچو مستان
چشمهها چون شيشههای آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
میپريدم همچو آهو
میدويدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
میشکستم کرده خاله
میکشانيدم به پايين
شاخههای بيدمشکی
دست من میگشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
میشنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هرچه میديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بیجان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخها میزد چو دريا
دانههای گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره میکرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ میزد بی شماره
گيسوی سيمين مه را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
میشنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی، خواه تيره ، خواه روشن
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا
Monday, April 14, 2008
Sunday, April 13, 2008
خانههايي كه به ساكنانشان مزيناند
Saturday, April 12, 2008
ليست اختراعات
خداوند بينهايت است
خداوند بينهايت است و لامکان و بيزمان
اما به قدر فهم تو کوچک ميشود
و به قدر نياز تو فرود ميآيد
و به قدر آرزوي تو گسترده ميشود
و به قدر ايمان تو کارگشا ميشود
يتيمان را پدر ميشود و مادر
محتاجان برادري را برادر ميشود
عقيمان را طفل ميشود
نااميدان را اميد ميشود
گمگشتگان را راه ميشود
در تاريکي ماندگان را نور ميشود
رزمندگان را شمشير ميشود
پيران را عصا ميشود
محتاجان به عشق را عشق ميشود
....خداوند همه چيز ميشود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلبهايتان را از هر احساس ناروا
و مغزهايتان را از هر انديشة خلاف
و زبانهايتان را از هر گفتار ناپاک
و دستهايتان را از هر آلودگي در بازار
....و بپرهيزيد از ناجوانمرديها، ناراستيها، نامردميها
بر سفرة شما با کاسهاي خوراک و تکهاي نان مينشيند
در دکان شما کفههاي ترازويتان را ميزان ميکند
و در کوچههاي خلوت شب با شما آواز ميخواند
مگر از زندگي چه ميخواهيد که در خدايي خدا يافت نميشود؟؟؟
Wednesday, April 09, 2008
من اعتراض دارم
Monday, April 07, 2008
قانون انسانها
Saturday, April 05, 2008
there was no one left to speak out
وقتي نازيها اومده بودند براي دستگيري كمونيستها
من ساكت موندم
چون كمونيست نبودم
وقتي سوسيال دموكراتها را زنداني كردند
من ساكت موندم
چون سوسيال دموكرات نبودم
وقتي اومدند دنبال رؤساي اتحاديههاي كارگري
من ساكت موندم
چون من از اونها نبودم
وقتي دنبال يهوديها اومدند
من ساكت موندم
چون يهودي نبودم
وقتي به دنبال من اومدند
ديگه كسي نمونده بود كه حرفي بزنه
مارتين نيولر
پردة دوم
توي عيد داشتم با عزيزي حرف ميزدم بحثمون كشيد به زوجي كه پارسال ديده بوديم. عزيز گفت كه از هم جدا شدند و داستانش رو برام تعريف كرد. ماجرا خيانت مرد بود به همسرش و اينكه زن بعد از كلي دوندگي ثابت كرده بود كه شوهرش با زن ديگهاي رابطه داره. نكتة جالب اين وسط اين بود كه در قوانين موجود، دو زنه بودن يا رابطه داشتن مرد با زني غير از همسر خودش نميتونه دليلي براي طلاق باشه. گذشت.
در جريان جمعآوري امضا براي برابري انسانها صرف نظر از جنسيتشون در برخورداري از حقوق اجتماعي، توي دفترچهاي كه به پيوست اي ميل بود اين مطلب هم نوشته شده بود. اون زمان گفتم مگه ميشه يه آدمي (زن يا مرد) نتونه طلاق بگيره به اين خاطر يا هر دليل ديگهاي. الان فهميدم كه ميتونه. مسأله اينه كه آدم اگه در بعضي موارد آروم بمونه چون موضوع به خودش ربط خاصي نداره، ممكنه وقتي كه موضوع سر هستي، هويت يا عزتش بود، ديگه كسي نمونده باشه كه براي او حرفي بزنه.
Tuesday, March 11, 2008
اعضاي بدن با "ع"ا
همه چيز واضحه. آب رو تنظيم ميكنم. خوشبختانه شير اهرميه و نيازي به تنظيم دوباره و دوباره و دوباره نيست. قطرات آب ميريزند پايين. راستي چرا من دارم قطرات آب جلوي چشمم رو ميبينم. خيلي ساده است. طبق معمول عينكم رو يادم رفته بردارم.
پردة دوم:
بعد از كلي جستوجو، اين ور و اون ور و بالا و پايين، (آخه داراييهاي منقول من كه اندازهشون از حد معيني بزرگتر نيست به راحتي ممكنه هر جايي باشه.) كلافهام. پيداش نميكنم. دستم رو ميارم طرف صورتم كه چشامو بمالم. (حالتي كه بهم كمك ميكنم بهتر تمركز كنم). سوژه سر جاش روي بيني و دو تا گوشام نشسته.
عينكم سالهاست عضوي از بدن من شده.
Monday, March 10, 2008
كلام
Monday, March 03, 2008
بخوان
اپيزود اول:
دوريس لسينگ در سخنراني دريافت جايزة نوبلش با عنوان «در نبردن جايزة نوبل» بعد از شرح مفصلي دربارة ادبار و فقر آفريقا و عطش مردمانش براي خوندن و ياد گرفتن و خروج از فقر و گرسنگي و عقبموندگي ميگه: «نويسندگي و نويسندهگان از خانههاي خالي از كتاب نميآيند.» آخه لسينگ، كودكي و جوانيش رو در آفريقا گذرونده و به اين قاره خيلي علاقه منده. او اين حرف رو در پاسخ نامهاي ميده كه ميگه: من تو آفريقا زندگي ميكنم و وضعيت زندگي من مثل كودكيهاي توست. آيا من هم ميتونم نوبل ببرم؟
اپيزود دوم:
هر چيز كه زير آفتاب امده است
با حكمتي از روي حساب آمده است
خواهي كه درآوري سر از كار جهان
بگشاي و بخوان كه در كتاب آمده است.
پانوشت 1: اين شعر پشت يكي از چوقالفهايي (نشون لاي كتاب) بود كه اميد خريده بود. اميد در خريدن چوقالفهاي زيبا تبحر خاصي داشت. فكر ميكنم هنوز هم اين تبحر رو داره.
پانوشت 2: تو نوشتن كلمههايي مثل خاص و خانواده خيلي مردد عمل ميكنم. هميشه كوچيكتر كه بودم خانواده رو خوانواده مينوشتم؛ مثل خواهر. ولي بعدش درستش ميكردم. خاص هم مثل خانواده است برام. اگه از من «خاصي» ديديد كه «خواص» نوشته شده بود، تعجب نكنيد.
Saturday, February 23, 2008
نابرده رنج گنج ميسر نميشود، نابرده ريسك زندگي ميسر نميشود
تو كتاب نوشته (با همين مضمون): تو در ساحل يه جزيره ناشناخته به هوش ميآي. يه طرف جنگل رو ميبيني و طرف ديگهات ساحله كه تا دوردست امتداد داره حالا اگه بلند ميشي و به سمت جنگل پيش ميري، به صفحه 13 برو، اگه امتداد ساحل رو دنبال ميكني صفحه 14 رو بخون.
خلاصه اينكه من خوندن كتاب رو شروع كردم. خيلي هيجانانگيز بود. دفعه اولي كه كتاب رو خوندم هيچ ريسكي نكردم، سراغ هيچ غاري نرفتم و به هيچ فردي تو جزيره نزديك نشدم، استدلالم اين بود كه چون اين كتاب مال بچههاي هم سن و سال يلدا (10-11 ساله) ست، تهش حتماً خوب تموم ميشه. من هيچ ريسكي نكردم و تو 5 يا 6 صفحه، سفرم تموم شد. به اين صورت كه 100 سال بعد يه سري آدم، استخواي منو تو اين جزيره پيدا كردن. برام خيلي جالب بود.
Monday, February 18, 2008
انتخاب
اندر روشهاي موسيقي نيوشيدن
Sunday, February 03, 2008
به به چه برفي نيشس رو زمين
هنوزم ميباره، بچهها پاشين
خونه، خيابون، مونده زير برف
روز برفبازيه بچه پاشين
به به، چه برفي، دونه به دونه
چه سفيد، چه خوشگل، چه مهربونه
چشمه، چشمهسار، مونده زير برف
روز برفبازيه بچهها پاشين
به به، چه برفي، داره ميباره
رو زمين، برامون پنبه ميكاره
كوچه، پشتبوم، مونده زير برف
روز برفبازيه بچهها پاشين
به به، چه برفي، نقش زمينه
پولك و مرواري فرش زمينه
بيشه، بيشهزار، مونده زير برف
روز برفبازيه بچهها پاشين.
به به، چه برفي، شكوفهبارون
شكوفه ميشينه رو طاق ايوون
صحرا، بيابون
مونده زير برفروز برفبازيه بچهها پاشين
Tuesday, January 29, 2008
از دل نرود هر آنكه از ديده برفت. من تجربه كردم.
من فقط دارم به نبودنشون عادت ميكنم. هنوز چيزايي تو اين دنياي بزرگ هست كه ديدنشون منو به ياد «غايب از نظرهاي مهربونم» ميندازه. چيزاي كوچولو كوچولو مثل ديدن غواصها تو تلويزيون، ديدن تابلوي مهد نارنجي وقتي از سر جنتآباد رد ميشم. ميدون كتابي، خونه خاله پري، بعضي لباسام، مغازه سعيد آقا، بادوم زميني مزمز، كارتون رييس مزرعه، صداي سحر كه تو پيغامگير تلفن ماما و بابا ميگه: «ما خونه نيستيم، بعدم (بعداً) زنگ بزنيد»، اون عكسي كه رو آيينه دم در خونه ماما و بابا هست. همون عكسي كه دستاشو گذاشته زير چونهاش و داره يه چيزي او بالاها رو ميبينه.
چند وقت پيش يك پيام جالب برام اومده بود و من داشتم دونه دونه براي آدمايي كه دوستشون داشتم، ميفرستادم. هي ميخواستم براي اميد و ليلا بفرستم ولي شمارهاي نداشتم.
راستي ليلا! مدل ابروهاتو عوض كردي يا نه؟ اميد يه عكس از شقيقههات برام بفرست. ما هم براتون عكس و فيلم ميفرستيم.